Sorry! your web browser is not supported;

Please use last version of the modern browsers:

متاسفانه، مروگر شما خیلی قدیمی است و توسط این سایت پشتیبانی نمی‌شود؛

لطفا از جدیدترین نسخه مرورگرهای مدرن استفاده کنید:

للأسف ، متصفحك قديم جدًا ولا يدعمه هذا الموقع ؛

الرجاء استخدام أحدث إصدار من المتصفحات الحديثة:



Chrome 96+ | Firefox 96+
عملیات روانی
  • افول تدریجی هژمونی آمریکا پس از تحولات جدید خاورمیانه افول تدریجی هژمونی آمریکا پس از تحولات جدید خاورمیانه
    یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵ ساعت ۱۴:۲۳

    سایت عملیات روانی_وقتی تاریخ روابط بین الملل را از قرن 16 به بعد مورد بررسی قرار می دهیم، از سال 1648 میلادی به عنوان نقطه عطفی در تحولات روابط بین الملل یاد خواهیم کرد. این مهم منجر به بوجود آمدن دولت های ملی به عنوان بازیگران جدید با مرزهای مشخص در عرصه اروپا شد. از این زمان روابط بین الملل به صورت کلاسیک شکل گرفت. جنگ های مذهبی بین آنها پایان گرفت. البته اگرچه جنگی بین کشورهای اروپایی وجود نداشت، در عوض جنگ های فتوحاتی خود را علیه مردم کشورها

    سایت عملیات روانی_وقتی تاریخ روابط بین الملل را از قرن 16 به بعد مورد بررسی قرار می دهیم، از سال 1648 میلادی به عنوان نقطه عطفی در تحولات روابط بین الملل یاد خواهیم کرد. این مهم منجر به بوجود آمدن دولت های ملی به عنوان بازیگران جدید با مرزهای مشخص در عرصه اروپا شد. از این زمان روابط بین الملل به صورت کلاسیک شکل گرفت. جنگ های مذهبی بین آنها پایان گرفت. البته اگرچه جنگی بین کشورهای اروپایی وجود نداشت، در عوض جنگ های فتوحاتی خود را علیه مردم کشورهای توسعه یافته تشدید بخشیدند. کشورهای اروپایی برخاسته از صلح وستفالیا برای توسعه نفوذ اقتصادی شان در جهان ماوراء بحار به خاطر آنکه سهم جهان توسعه نیافته از تولید صنعتی جهان به سرعت کاهش یابد، هر نوع دخالت نظامی را جایز می شمردند. گر چه میان قدرت های اروپایی به ویژه درمورد مسائل مرزها و ملیت ها برخوردهای منطقه ای وجود داشت، به طور مثال جنگ های فرانسه، اتریش در سال 1859 و جنگ های وحدت آلمان در دهه 1860 از جمله آن جنگ هاست، اما هم از نظر وسعت و هم از نظر زمان محدود بودند. مجموعه ای از عواملِ رشد اقتصادی بین المللی، نیروهای مولد ناشی از انقلاب صنعتی و پایداری نسبی دولت های اروپا و نوسازی تکنولوژی نظامی و دریایی، در طول زمان وقوع جنگ ها، قدرت های اروپایی زاییده صلح وستفالیا( 1648م) و کنگره وین (1815) را علیه کشورهای توسعه نیافته باهدف در اختیار گرفتن مستعمرات و گسترش حاکمیت خود تشویق کرد. به طوری که اروپایی ها با زورگویی و سلطه طلبی، فتوحات خود را به مرور زمان افزایش می دادند. به طور مثال، در سال 1800م اروپایی ها 35 درصد از سطح کره زمین را اشغال یا تحت کنترل داشتند، در سال 1878م این رقم به 67 درصد و در سال 1914 به بیش از 84 درصد رسیده بود. کشور انگلستان یکی از قدرت های مطلق قرن نوزدهم بود. بریتانیایی ها ترکیب ماهرانه ای از سیاست دریایی، اعتبار مالی، تخصص بازرگانی و دیپلماسی برای اتحاد با دیگران خلق کردند. انقلاب صنعتی اثر شگرفی در قدرتمند شدن انگلستان داشت. بریتانیا با در اختیار داشتن 2 درصد جمعیت جهان و 10 درصد جمعیت اروپا، در منابع جدید ظرفیتی برابر با 40 تا 45 درصد جهان و 55 تا 60 درصد امکانات اروپا را داشت. در سال 1860 مصرف انرژی آن از منابع جدید (زغال، لینیت، نفت) 5 برابر ایالات متحده آمریکا، 6 برابر فرانسه و 155 برابر روسیه بود. به تنهایی یک پنجم بازرگانی جهان را داشت و از تجارت کالاهای ساخته شده صنعتی در جهان دو پنجم آن متعلق به بریتانیا بود. بیش از یک سوم کشتی های تجاری جهان با پرچم بریتانیا حرکت می کردند. پس تعجب آور نبود که در نیمه دوران ملکه ویکتوریا، بریتانیایی ها از موفقیت بی نظیرشان به وجد می آمدند، زیرا کشورشان مرکز تجاری جهان بود. از دیگر کشورهای قدرتمند اروپا، فرانسه و آلمان بودند که با تکیه بر تقویت نیروی دریایی خود در جرگه قدرتمندها قرار داشتند. زیرا نیروی دریایی قوی و توان نظامی بالا می توانست مستعمرات آنها را افزایش دهد. استراتژی قدرت های بزرگ اروپایی گسترش حاکمیت و توسعه طلبی بود. چون این رویکرد قدرت مانور این کشورها را در سطح بین المللی ارتقا می داد. لئوآمری سیاستمدار بریتانیایی (1955ـ1873) که از سیاست های امپریالیستی و اصلاحات تعرفه ای حمایت می کرد و برای حفظ قلمروهای استعماری بریتانیا اقدامات زیادی انجام داد، معتقد بود قدرت های موفق آنهایی خواهند بود که بزرگ ترین مبنای صنعتی را دارند. آن مردمی که قدرت صنعتی و قدرت ابداع و عمل دارند، قادر خواهند بود دیگران را شکست دهند. با این وجود، با شرحی که در بالا ارائه شد، قدرت های برتر قرن 19 با شروع جنگ جهانی اول و دوم یکی پس از دیگری در سراشیبی سقوط قرار گرفتند. این امر تا آنجا پیش رفت که بخاطر خطر افتادن در دام کمونیسم دست به دامن آمریکا شدند و از آن قدرت یاری خواستند. تاریخ به کرات یادآور این جمله است که توانایی نظامی با قدرت نظامی فرق دارد. ضعف عمده کشورهای اروپایی در دوران جنگ جهانی، افول اقتصادی بود، که در دهه 1930م نمود آشکاری پیدا کرد. سیاست توسعه طلبانه آنها برای تقسیم دنیا بین خودشان یکی از دلایل ضعف اقتصادی بود. نکته دیگر در فرایند افول قدرت های اروپایی، تفاوت های سیاسی قدرت های برتر بود. زیرا صحنه بین المللی هر چه جلوتر می رفت، پیچیده تر و تهدیدآمیزتر از قبل می شد و آنها مجبور بودند تغییرات بنیادی در خط مشی های خود بدهند. با بررسی تاریخ دیپلماسی، اتحادهای ناپایدار هم یکی از دلایل افول قدرت های اروپایی بود. مطمئناً تمام قدرت های در حال عروج، خواهان تغییر در نظم بین المللی هستند که قبلاً به نفع قدرت های استقراریافته سر و سامان یافته بود. از نقطه نظر سیاست عملی این مبارزه طلبی و تغییر در نظم بین المللی توسط قدرت های بزرگ با موجی از مخالفت ها همراه است و این مخالفت ها می تواند در آینده زمینه های سقوط یک قدرت را فراهم کند. پس می توان گفت، با پایان یافتن جنگ جهانی دوم و جنگ سرد، آمریکا خود را به عنوان یک قدرت برتر و بلامنازع به نظام بین الملل معرفی کرد و با دو رویکرد یکجانبه گرایی و تک بعدی در جهت تغییر در نظم بین المللی، که زمانی قدرت های اروپایی ترسیم کرده بودند، گام برداشت. با توجه به تجربه تاریخی، مخالفت های شدیدی علیه سیاست های یکجانبه گرایی کاخ سفید شکل گرفته است. با تشدید این مخالفت ها می توان، افول تدریجی هژمونی ایالات متحده را پیش بینی کرد. در این مقاله سعی داریم ابعاد مختلف ورود و خروج تدریجی هژمونی ایالات متحده آمریکا به نظام بین الملل را بررسی کنیم. ورود آمریکا به صحنه جهانی به عنوان قدرت برتر: با اعلام خبر ورود ایالات متحده آمریکا به جنگ، چرچیل، نخست وزیر وقت انگلستان به دلایل بسیار بدیهی و آشکار رضایت و خوشحالی خود را ابراز داشت و چنین توضیح داد: با این تصمیم آمریکا، سرنوشت هیتلر محتوم است، زیرا واشنگتن توانسته بود با یک سیاست انزواطلبی، خود را به یک ابرقدرت چند بُعدی تبدیل کند و تمام مؤلفه های قدرت خود را ارتقا دهد. با ورود آمریکا به جنگ به نفع متفقین و در ادامه با درخواست اروپایی ها از کاخ سفید برای مبارزه با کمونیسم، عملاً واشنگتن ورود خود را به عرصه بین المللی به عنوان یک قطب در مقابل شرق معرفی کرد. ایالات متحده آمریکا با طرح مارشال و دکترین ترومن، خود را به عنوان رهبری لیبرال دموکراسی درمقابل کمونیسم قرار داد و رقابت شرق و غرب شکل گرفت. رقابت آمریکا و شوروی در تمام ابعاد سیاسی، نظامی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی جنگ سرد نام گرفت. از نقطه نظر پل کندی جنگ سرد در مرحله اول، تقسیم و بازسازی مزرهای اروپا، که آلمان آن را به هم زده بود، در مرحله دوم، مقابله باکمونیسم قرار داشت. در نهایت با برتری هایی که بلوک غرب با رهبری آمریکا نسبت به بلوک شرق به رهبری شوروی داشت و تا حدودی هم سیاست های غلط گورباچف، نظام دو قطبی بر چیده شد و کمونیسم فروپاشید. بدین ترتیب، ایالات متحده خود را به عنوان تنها هژمونی برتر به دنیا معرفی کرد، به نظر می رسد با مطالعه تاریخ و روابط بین الملل تجربه قدرت های اروپایی با ظهور از قرن 16 به بعد تا سقوط در جنگ جهانی دوم، برای واشنگتن هم قابل تکرار باشد و همان روند ظهور و سقوط تدریجی برای کاخ سفید صورت پذیرد. حال این سؤال پیش می آید چه عواملی باعث می شود قدرت و هژمون بلامنازع آمریکا از زمان ورود به جنگ جهانی دوم و بعد جنگ سرد ودر نهایت در دوران یک قطبی و یکجانبه گرایی رو به افول رود؟ آمریکا همانند بریتانیا سال 1815 بسیار عظیم محسوب می شد. ابعاد واقعی قدرت آمریکا از نظر مفهوم، مطلق، بی نظیر و بی سابقه بود. کاخ سفید با اتخاذ سیاست انزواطلبی، توانست تعداد تأسیسات تولیدی در داخل کشورش را تقریباً 50 درصد رشد دهد و بر تولید فیزیکی کالاها بیش از 50 درصد افزوده شد. مع هذا، در واقع در سال های 44ـ1940 گسترش صنعتی ایالات متحده آمریکا با گام های بلندی افزوده شد. در میان قدرت های بزرگ، آمریکا تنها کشوری بود که به علت جنگ، به جای فقیر شدن، ثروتمندتر شد. این قدرت اقتصادی، در توانایی نظامی ایالات متحده انعکاس یافت، به طوری که در پایان جنگ 5/7 میلیون نفر را در ماورای بحار در خدمت نیروهای مسلح خود داشت. داشتن سلاح های جدید و بمب اتمی در این فرایند تأثیر بسزایی داشت. برای کسانی که با تاریخ سیاسی بین الملل آشنا هستند، قدرت آمریکا با توجه به موقعیت فوق العاده و مطلوب استراتژیکی و اقتصادی آن کشور که از سال 1945 به بعد پیدا کرده بود، شگفت انگیز نبود. با توجه به آنکه قدرت های سنتی در حال افول بودند، ایالات متحده در خلایی که افول آن قدرت ها بوجود آورده بود، گام به پیش نهاد و از اینکه قدرت اول شده بود، دیگر نمی توانست خود را در محدوده سواحل یا حتی نیمکره خود محبوس نگهدارد. مطمئناً جنگ، خود علت اصلی بیرون آمدن از محدوده نفوذ قدرت آمریکا در جهان بود. بدین ترتیب، آمریکا در سال 1945، 69 لشگر در اروپا و 26 لشگر در آسیا و اقیانوس آرام داشت. این شرایط حضور واشنگتن را برای ایجاد نظم جدید در جهان آشکار کرد. پس طبیعی است آمریکا برای ایجاد نظم جدید جهانی به نفع نیازهای کاپیتالیسم غربی و البته بیشتر به نفع دولت خود گام بردارد. با پایان یافتن جنگ سرد و فروپاشی کمونیسم، عملاً دولتمردان کاخ سفید از موضع تنها هژمون برتر در نظام بین الملل، موضوعات جهانی را دنبال کردند و در این فرایند اعتنایی به سازمان ها و نهادهای بین المللی نداشتند. ایالات متحده آمریکا، سیاست امپریالیستی نوین آشکار خود را بدون قدرت بازدارنده ایدئولوژیکی، از دهه نود در منطقه مهم و استراتژیکی خاورمیانه آغاز کرد. این فصل جدید با ریاست جمهوری بوش پدر ، با حمله به عراق دوران دیکتاتوری صدام حسین در سال 1991 آغاز گردید . کاخ سفید با داشتن پتانسیل بالا د ر تمامی مولفه های قدرت و تقویت آنها در دوران جنگ جهانی اول و دوم از طریق دکترین مونروئه و ناتوانی دیگر قدرتها توانست سیاست و استراتژی خود را بدون مزاحمت پیش برد . تا اینکه باروی کار آمدن بوش پسر در سال 2000 میلادی و حاکم شدن اندیشه رادیکال نومحافظه کار عاریت گرفته از لئو اشتراوس (رهبر معنوی نئو محافظه کاران) و در ادامه حادثه تروریستی 11 سپتامبر ،‌امریکا سیاست یکجانبه گرایی افراطی خود را بدون اندک توجه به سازمانهای بین المللی به اوج رساند. همین سیاست یکجانبه گرایی کاخ سفید ، که احترام به حقوق بین الملل و حقوق بشر در آن جایی ندارد ، موج مخالفتهای جدیدی علیه امریکا به وجود آورده است . به نوعی این اندیشه مخالفت می تواند نقش یک قدرت باز دارنده را در مقابل سیاستهای یکه تازی امریکا بازی کند . تنفر شدید ملتها ، ایستادگی شدید آنها در مقابل سیاستهای وحشیگرایانه کاخ سفید در تمام مناطق بخصوص منطقه خاورمیانه جدید، حمایتهای آشکار بوش از جنایتهای اسرائیل در فلسطین و لبنان و شکست پیاپی سیاستهای کاخ سفید در خاورمیانه، جملگی حکایت از افول تدریجی قدرت امریکا دارد. اندیشه مقاومت در خاورمیانه مهمترین چالش برای امریکا است. دیگر کاخ سفید در خاورمیانه بسان قدرت برتر و بی چون و چرای دوران جنگ سرد و دهه 90 عمل نخواهد کرد. خروج تدریجی امریکا از صحنه جهانی بعنوان تنها هژمون بر تر؛ ------------------------------------ کارشناسان روابط بین الملل معتقدند ، پایان پذیرفتن جنگ سرد و طراحی نظم نوین جهانی توسط بوش پدر را باید منشائ سلطه جویی و یکه تازی ایالات متحد امریکا دانست ، که در این فرایند محیط بحرانی و متشنج و انفعالی عمل کردن سازمانهای بین المللی ، بهترین لوکیشن برای بازیگردان دولتمردان امریکا است . حتی اندیشمندان واقع گرای امریکا مثل هنری کسینجر و برژسینکی معتقدند امریکا بعد از جنگ سرد تنها از یک دنیای بحرانی و متشنج بهتر می تواند بهره مند شود و بنابراین این نظم نوین جهانی نباید ضرورتا به مفهوم صلح و عدالت و دنیای فارق از جنگ و مناقشه تلقی شود. اگر قرار باشد نظم نوین جهانی در راستای منافع واشنگتن و دیگر قدرتهای بزرگ صنعتی و اقتصادی شکل پذیرد طبعا زمینه مناقشه و بروز بحران وجود نخواهد داشت و گروهی که از وضع موجود ناراضی هستند می کوشند اوضاع را به نفع خود تغییر دهند . کنت گلبرایت اقتصاد دان امریکا یی معتقد است : اگر قرار باشد نظم نوین جهانی مفهوم و تاثیر داشته باشد باید از پرداختن به مناقشات و جنگ و ستیز و قتل عام فراتر رفته و به دنبال ریشه های این پدیده برود. نوام چامسکی هم معتقد است امریکا مسائل جهانی و نظم مورد نظر خود را با ابزار نظامی پیش برد. این دو رویکرد بعد از حوادث 11 سپتامبر چهره خشن تری به خود گرفت و کاخ سفید با دکترین جنگ پیشدستانه برای مبارزه با تروریسم و دموکراتیزه کردن خاورمیانه ، با روش نظامی گری وارد بحرانی ترین منطقه جهان شد. سیاستهای متناوب کاخ سفید در خاورمیانه با نگرش سلطه گری و امپریالیستی منجر به آن شد تا دولتها و گروههای مختلف در خاورمیانه در مقابل این رویکرد قرار بگیرند تا اینکه کاخ سفید نتواند سیاستهای خود را اجرا و عملی کند. سیاستهای نظامی گری و حمایتهای بی حد و حصر کاخ سفید از تل آویو در خاورمیانه و ایستادگی مسلمانان، در مقابل این نگرش ، زنگ خطر را برای هژمونی ایالات متحده به صدا در آورده است . به عبارتی می توان گفت ، ایستادگی و مقاومت ، بیدار شدن ملتها نسبت به سیاستهای امپریالیستی کاخ سفید و همراه نشدن برخی قدرتهای تاثیر گذار در نظام بین الملل از جمله چین و روسیه در همه ابعاد با سیاستهای امریکا در خاورمیانه را می توان خروج کاخ سفید از صحنه جهانی بعنوان تنها هژمون برتر ارزیابی کرد. ناکامی ایالات متحده در پیاده کردن پرژوه خود در خاورمیانه از جمله به قدرت رسیدن ائتلاف شیعیان در عراق ،‌حماس در فلسطین ، موفقیتهای روز افزون حزب الله لبنان در مقاابل رژیم صهیونیستی و از همه مهمتر سیاستهای مستقلانه جمهوری اسلامی ایران و نهایتا بعنوان بازیگر فعال در جهان اسلام ، همگی منجر به افول تدریجی هژمونی امریکا در منطقه خاورمیانه خواهد شد. بدین ترتیب جمهوری اسلامی ایران بعنوان دموکراتیک ترین کشور منطقه می تواند بر موج دموکراتیزاسیون بومی در منطقه سوار شود و در ان واحد به سمت سه هدف حرکت کند: 1) مخالفت خود را با اسرائیل نشان دهد (بیان نقض اصول دموکراسی توسط اسرئیل) .2) زیرا گسترش و تعمیق دموکراسی در خاورمیانه با نظام و ماهیت انقلاب ایران سازگاری دارد و ایران می تواند از این طریق به بازیگری فعال تبدیل شود و الگو برای دیگر کشورهای منطقه باشد . 3) نهایتا با گسترش دموکراسی در خاورمیانه امریکا در دامی که که خود پهن کرده گرفتار می آید ؛ زیرا دموکراتیزاسیون با منافع کاخ سفید در منطقه هیچ انطباقی ندارد. در مجموع مشروعیت و قدرت امریکا افول پیدا خواهد کرد و با بازیگری فعال جمهوری اسلامی ایران در خاورمیانه و جهان اسلام و چین و روسیه در نظام بین الملل می توان شاهد یک نظام چند قطبی بود و در نتیجه امریکا را مجبور خواهد کرد برای اجرای سیاستهای بین المللی به این بازگران رجوع کنند. سخن آخر ---------------- کار برد قدرت امریکا برای ارتقای دموکراسی و حقوق بشر در سایر کشورها رویکردی ایده آلیستی است . تا کنون سیاستهای ایده آلیستی کاخ سفید در خاورمیانه پیامدهای مساله سازی برای آن کشور داشته است. بعنوان نمونه پیروزی اخوان المسلمین در پارلمان مصر ، پیروزی حماس در فلسطین و به قدرت رسیدن شیعیان در عراق و پیروزی حزب الله در مقابل رژیم صهیونیستی بعنوان یکی از متحدین پر وپا قرص کاخ سفید، جملگی ناکار آمدی سیاستهای واشنگتن را در مقابل جهان اسلام می رساند . برخی کارشناسان سیاسی معتقدند دولت بوش با برهم زدن دیگ (خاورمیانه) مرتکب خطای بزرگی شد و گزینه بدتر اتکای ایالات متحده به دوستان مستبد سنتی اش در خاورمیانه بود . با این وجود ، حاصل به کارگیری دکترین نومحافظه کاران واشنگتن اینک کمتر از 5 سال این واقعیت را آشکار ساخته است که از جنگ نه دموکراسی بدست می آید و نه عدالت تحقق پیدامی کند . هر جنگی چه منجر به شکست شود یا پیروزی، پیامد عدم تعادل در تمامی وجود زندگی اجتماعی مردم اعم از اقتصاد ، سیاست و فرهنگ را در بر دارد . نکته پایانی اینکه ایمانوئل والرشتاین پژوهشگرارشد دانشگاه بیل معتقد است دلائلی منجر به شکست ابر قدرتها می شود از جمله این دلایل :1) اگر مشخص شود قدرت ضعیف می تواند قدرت نظامی قوی تر را به تعویق بیندازد یا حتی توانایی به گل نشاندن دشمن را دارد . برای نمونه جنگ اخیر حزب الله در مقابل اسرائیل و گیر کردن نیروهای نظامی امریکا در باتلاق عراق . 2) استحاله افکار عمومی نسبت به طول کشیدن جنگ از طرف ابر قدرتها . 3) نمایش ضعیف گونه نظامی از طرف ابر قدرتها نسبت به آنچه قبلا گمان می کردند . (از دست دادن امتیاز اخلاقی از میان رفتن حمایتهای داخلی و افزایش هزینه های نظامی ابر قدرتها ) . نتیجه این می شود که تمام موفقیت سیاسی ابر قدرت نظامی در جهان رو به زوال می رود و گاهی این اتفاق برق آسا رخ می دهد . در نهایت با اندکی تامل می توان نکته فوق را برای ایالات متحده امریکا از زمان ورودش به خاورمیانه پیش بینی کرد.



    گزارش
    نام منبع: Scientific - Research Quarterly on Psychological Operations
    شماره مطلب: 6008
    دفعات دیده شده: ۳۳۰۱ | آخرین مشاهده: ۱۶ ساعت پیش