Sorry! your web browser is not supported;

Please use last version of the modern browsers:

متاسفانه، مروگر شما خیلی قدیمی است و توسط این سایت پشتیبانی نمی‌شود؛

لطفا از جدیدترین نسخه مرورگرهای مدرن استفاده کنید:

للأسف ، متصفحك قديم جدًا ولا يدعمه هذا الموقع ؛

الرجاء استخدام أحدث إصدار من المتصفحات الحديثة:



Chrome 96+ | Firefox 96+
عملیات روانی
  • ریشه های ایدئولوژیک یکجانبه گرایی سیاست خارجی امریکا ریشه های ایدئولوژیک یکجانبه گرایی سیاست خارجی امریکا
    شنبه ۱ مرداد ۱۳۸۴ ساعت ۱۲:۰۰

    اشاره امروزه ایالات متحده به دست گروهی نومحافظه‌کار هدایت و راهبری می‌شود که بر اساس اطلاعات موجود با گرایشهای نژادپرستی و تمایلات شدید آمیخته به تعالیم یهود اداره می‌شود. در این رهیافت آنچه می‌تواند مهم باشد توانایی فناوری بالای امریکا است که در دست این رهبران تندرو قرار گرفته است و بر اساس این فناوری سعی در یکسان‌سازی جهان در سمت و سوی منافع خود دارند. مقاله پیش رو که توسط سمیر امین از اندیشمندان عرب ساکن در اروپا به رشته تحریر در آمده سعی نمو

    اشاره امروزه ایالات متحده به دست گروهی نومحافظه‌کار هدایت و راهبری می‌شود که بر اساس اطلاعات موجود با گرایشهای نژادپرستی و تمایلات شدید آمیخته به تعالیم یهود اداره می‌شود. در این رهیافت آنچه می‌تواند مهم باشد توانایی فناوری بالای امریکا است که در دست این رهبران تندرو قرار گرفته است و بر اساس این فناوری سعی در یکسان‌سازی جهان در سمت و سوی منافع خود دارند. مقاله پیش رو که توسط سمیر امین از اندیشمندان عرب ساکن در اروپا به رشته تحریر در آمده سعی نموده است زوایای عقیدتی و ایدئولوژیک یکجانبه‌گرایی امریکا را به تصویر بکشد. هرچند نویسنده سعی نموده است فرهنگهای حاکم بر اروپا و امریکا را دو منظومه کاملاً مجزا قلمداد کند ولی آنچه مسلم به نظر می‌رسد تأثیر گرفتن فرهنگ اروپایی از امریکا است بنابراین تشابه فرهنگی در پاره‌ای از موارد اشتراک دیدگاه در حوزه‌های سیاسی، نظامی و اقتصادی را در پی دارد. امروزه ایالات متحده به دست گروه کوچکی از جنایتکاران جنگی( ) که از طریق نوعی کودتا قدرت را در دست گرفته‌اند، اداره می‌شود. البته نباید فراموش کرد که هیتلر هم سیاستمداری انتخاب شده بود. در این همسانی، حادثه 11 سپتامبر هم شبیه آتش‌زدن پارلمان (رایشتاگ)( ) است که به این گروه کوچک امکان داد تا به نیروهای پلیسی خود، قدرتی شبیه قدرت گشتاپو( ) بدهد. آنها هم کتاب نبردمن( ) [کتاب هیتلر] خود را که شامل استراتژی امنیت ملی، همبستگی توده‌وار، سازمانهای میهن‌پرست و مبلغان خودشان است، دارند. بسیار مهم است که ما شهامت بیان حقایق را داشته باشیم و آنها را در پشت نقاب عباراتی چون دوستان امریکایی ما که عباراتی کاملاً بی‌معنا است، پنهان نکنیم. فرهنگ سیاسی، نتیجه و پیامد درازمدت تاریخ است و به این ترتیب، در هر کشوری ویژگی خاص خود را دارد. فرهنگ سیاسی امریکا به روشنی با آنچه در تاریخ قاره اروپا به وجود آمد، تفاوت دارد. فرهنگ سیاسی امریکا با تأسیس نیوانگلند به وسیله فرقه‌های افراطی پروتستان، قتل‌عام و نسل‌کشی( ) مردم بومی آن قاره، برده‌سازی آفریقاییها و ظهور جوامعی بر اساس نژاد، در نتیجه امواج متعدد مهاجرت در قرن نوزدهم شکل گرفت. مدرنیته، سکولاریسم و دموکراسی نتیجه تکامل باورهای مذهبی و یا حتی انقلاب نیست؛ برعکس، ایمان و اعتقاد بود که مجبور شد برای برآوردن و برخورد با نیازهای این نیروهای جدید، خود را اصلاح و تعدیل کند که منحصر و محدود به پروتستانیسم نیز نبود، هرچند به گونه‌ای دیگر این اصلاح و تعدیل همان تأثیر را بر دنیای کاتولیک داشت. یک روحیه تازه مذهبی آزاد شده از بند جزمگرایی( ) به وجود آمد، به این معنا این اصلاح‌طلبی (رفرماسیون) نبود که پیش‌زمینه توسعه سرمایه‌داری را فراهم کرد، هرچند اصول [ماکس] وبر در جوامع پروتستانی اروپا پذیرش همگانی داشت و آنها از اهمیتی که این اصول به این جوامع می‌داد خرسند شده بودند. اصلاح‌طلبی، افراطی‌ترین شیوه گسست از ایدئولوژی پیشین اروپا و نظام فئودالی‌اش و از جمله تفاسیر اولیه‌اش از مسیحیت نبود، بلکه بنیادی‌ترین و حیرت‌آورترین شیوه گسست و شکاف بود. از دیگر جنبه‌های اصلاح‌طلبی طبقات حاکم، ایجاد کلیساهای ملی (انگلیکان یا لوتریانی)( ) بود که به وسیله این طبقات کنترل می‌شد. بدین ترتیب، کلیساها نشان‌دهنده توافق و سازش بین بورژوازی( ) در حال ظهور، پادشاهی( ) و زمینداران بزرگ بود تا آنها بتوانند خطری را که فقرا و دهقانان ایجاد می‌کردند، کنترل و مهار کنند. عقیده کاتولیکها درباره جهانی بودن خویش با ایجاد کلیساهای ملی به حاشیه رانده شد که به ویژه به تقویت و افزایش قدرت پادشاهی، به عنوان داور، بین نیروهای نظام پیشین و بورژوازی در حال ظهور و نیز تقویت ملی‌گرایی این طبقات [بورژوایی]، کمک کرد؛ در نتیجه؛ پیدایش اشکال تازه جهان‌گرایی( ) را به تعویق انداخت، آنچه که بعدها با سوسیالیسم بین‌الملل( ) رواج بیشتری پیدا کرد. نیروی محرکه دیگر جنبه‌های اصلاح‌طلبی، طبقات پایین بودند که قربانیان اصلی دگرگونی اجتماعی ناشی از ظهور سرمایه‌داری شدند. این جنبشها از اشکال سنتی مبارزه استفاده می‌کردند که از جنبشهای رستگارطلبانه( ) قرون وسطی( ) ریشه گرفته بود، در نتیجه، به جای اینکه راهگشا باشند، از نیازهای زمان، عقب مانده بودند. طبقات حاکم باید تا انقلاب فرانسه ـ با اشکال بسیج سکولار، مردمی و دموکراتیک رادیکال آن ـ و ظهور سوسیالیسم، صبر می‌کردند تا روشهایی را که به طور مؤثری تقاضاهای خود را با شرایط جدیدی که در آن زندگی می‌کردند پیوند دهد، پیدا کنند. در حالی که گروههای مدرن اولیه پروتستانی به توهمات بنیادگرایانه( ) دامن زده و به نوبه خود باعث پیدایش فرقه‌های بی‌شماری شدند که در همان دورنمای فاجعه‌بار مشابه خود غوطه‌ور بودند، یعنی همان چیزی که امروزه در سرتاسر ایالات متحده در حال افزایش است. فرقه‌های پروتستانی که در قرن هفدهم از انگلیس مجبور به مهاجرت شدند، شکل خاصی از مسیحیت را گسترش دادند که با جزم‌اندیشی کاتولیکی و ارتدوکس( ) تفاوت داشت. شاید به همین دلیل بود که بیشتر پروتستانهای اروپایی از جمله انگلیکانهای( ) انگلیسی که اکثریت طبقه حاکمه بریتانیا را تشکیل می‌دادند، مسیحیت خاص آنها را نپذیرفتند. به طور کلی می‌توان گفت که نبوغ اصلی اصلاح‌طلبی، بازستاندن انجیل عهد عتیق( ) بود که کلیسای کاتولیک و کلیسای ارتدوکسی، وقتی مسیحیت را گسستی از یهودیت تعریف می‌کرد، به حاشیه رانده بود. پروتستانها مسیحیت را به منزله جانشین واقعی یهودیت، دوباره در جای خود قرار دادند، شکل ویژه‌ای از پروتستانیسم که به نیوانگلند [ایالات متحده امریکا] رسید، حتی امروزه هم به ایدئولوژی امریکایی شکل می‌دهد. آنها با برقراری مشروعیت خود در ارجاعات سنگ‌نوشته‌ها، فتح و تسخیر سرزمینهای دیگر را آسان کردند. فتح و تسخیر خشونت‌آمیز سرزمین موعود توسط اسرائیل توراتی، درون‌مایه تکراری گفتمان امریکای شمالی است. مدتی بعد ایالات متحده این مأموریت خدادادی خود را به سرتاسر جهان گسترش داد. در نتیجه مردم امریکای شمالی به آنجا رسیده‌اند که خود را مردم برگزیده می‌دانند. در عمل این همان چیزی است که نازیها خود را ملتهای ارباب( ) می‌نامیدند. این خطری است که امروزه با آن روبه‌روایم و به همین دلیل امپریالیسم امریکایی( ) (نه امپراتوری) از اسلاف خود بسیار خشونت‌سالارتر است، چون آنها هرگز ادعا نکرده بودند که مأموریتی خدادادی( ) دارند. من (سمیر امین) از کسانی نیستم که معتقدند تاریخ و گذشته تکرار می‌شود. تاریخ مردم را دگرگون می‌کند. این چیزی است که در اروپا رخ داد. متأسفانه تاریخ امریکا به جای پاک کردن ترس و وحشت اولیه، آن را حفظ کرده و به پیامدهایش تداوم بخشیده است. این نکته هم درباره انقلاب امریکا صحت دارد و هم در امواج گوناگون مهاجرتی که امریکا پشت سر گذاشته است. برخلاف تلاشهای کنونی که برای تبلیغ ارزشهای آن (انقلاب امریکا) می‌شود، انقلاب امریکا چیزی جز جنگ محدود استقلال‌طلبانه نبود که هیچ‌گونه بعد اجتماعی نداشت. در هیچ دوره‌ای از شورش آنها [ساکنان امریکا] علیه پادشاهی انگلستان،‌ امریکاییهای مهاجر برای دگرگون‌کردن مناسبات و روابط اقتصادی و اجتماعی اقدامی نکردند. آنچه که آنها انجام دادند، این بود که دیگر نمی‌خواستند سود حاصل از این مناسبات و روابط را با طبقه حاکم کشور مادر، تقسیم کنند. آنها قدرت را برای خودشان می‌خواستند، نه برای اینکه چیزی را تغییر بدهند بلکه دقیقاً برای اجرای هرآنچه انجام می‌دادند، اما با قاطعیت و سوددهی بیشتر. هدف اصلی آنها گسترش مهاجرت به غرب بود، برای رسیدن به این هدف در کنار کارهای بسیار دیگر جمعیت بومی امریکا را قتل‌عام کردند. افزون بر این، انقلابیون هرگز با برده‌داری مخالفت نکردند. در واقع، بیشتر رهبران برجسته انقلاب (امریکا) برده‌دار بودند. پیشداوری( ) و تعصب آنها نسبت به موضوع برده‌داری، تزلزل‌ناپذیر باقی ماند. قتل‌عام و نسل‌کشی( ) جمعیت بومی امریکا در منطق مردم برگزیده‌ای که مأموریتی روحانی و خدادادی داشتند، به صورت سربسته بیان شده بود. البته نمی‌توان اخلاقیات قدیمی را عامل اصلی این قتل‌عام و کشتار همگانی دانست. حتی تا سالهای 1960 نیز از این قتل‌عامها با افتخار و آشکار سخن گفته می‌شد. فیلمهای هالیوود برای کابوی [گاوباز] خوب در برابر بومیان امریکایی شیطان‌صفت، تأسف می‌خوردند و این بی‌عدالتی نسبت به گذشته در آموزش نسلهای بعدی محوریت داشت. همین روایت درباره برده‌داری هم صادق است. پس از استقلال، نزدیک به یک قرن گذشت تا برده‌داری لغو شد. برخلاف ادعای انقلاب فرانسه، لغو برده‌داری، ربطی به اخلاقیات نداشت، بلکه به این دلیل لغو شد که دیگر به نفع گسترش سرمایه‌داری نبود؛ بنابراین امریکاییهای افریقایی‌تبار [سیاهپوستان] باید یک قرن دیگر صبر می‌کردند تا کمترین حقوق مدنی را به دست آورند. حتی پس از آن هم، نژادپرستی ریشه‌دار( ) طبقه حاکم هرگز مورد پرسش قرار نگرفت و به چالش کشیده نشد. تا سالهای 1960 لینچ( ) (کشتن و قطعه‌قطعه کردن سیاه‌پوستان) کردن مکرر، در واقع بهانه‌ای برای پیک‌نیکهای خانوادگی بود، حتی امروزه هم به طور غیرمستقیم و پوشیده‌‌تری در قالب نظام دادگستری هزارها انسان را ـ که بیشترشان امریکاییهای آفریقایی تبارند ـ به کام مرگ می‌فرستند و تقریباً همگان می‌دانند که دست‌کم نیمی از آنها با اینکه بی‌گناهند، باز هم محکوم می‌شوند. امواج پی در پی و پیوسته مهاجرت نیز در تقویت ایدئولوژی امریکایی مؤثر بود. مهاجران مطمئناً مسئول زندگی نکبت‌بار و ظلم و ستمی که آنها را وادار به مهاجرت می‌کند، نیستند. آنها سرزمین خود را به عنوان قربانی، ترک می‌کنند. با این همه، مهاجرت به معنای دست‌کشیدن از مبارزه دسته‌جمعی برای تغییر شرایط در کشور مبداء هم هست. آنها [مهاجران] رنج و عذاب خود را با ایدئولوژی مرزگرایانه کشور مقصد و هرکس خود را به هر وسیله‌ای به بالا بکشد، تاخت زده و معامله می‌کنند. این تغییر جهت ایدئولوژیکی باعث به تعویق افتادن تکوین و پیدایش آگاهی طبقاتی می‌شود، چون زمانی نمی‌گذرد که موج تازه‌ای از مهاجران سر می‌رسند و به متوقف کردن و بیان سیاسی این آگاهی کمک می‌کنند. البته مهاجران به قدرت‌یابی نژادی در جامعه امریکایی کمک می‌کنند. مفهوم موفقیت فردی مانع پیشرفت جوامع نژادی قدرتمند و پشتیبان، نمی‌شود (برای مثال جامعه ایرلندیها، ایتالیاییها،) که بدون آنها انزوای مرزی تحمل‌نشدنی می‌شود. با وجود این در اینجا هم، تقویت هویتهای نژادی، آگاهی طبقاتی و شهروندی را تضعیف می‌کند. بنابراین، در حالی‌که مردم پاریس خود را برای یورش به آسمان و بهشت (همان‌گونه که کموناروها( ) در 1871 می‌گفتند) آماده می‌کردند، شهرهای امریکا شاهد زنجیره‌ای از جنگهای پرتلفات بین گروههایی از نسلهای متعدد مهاجران فقیر (ایرلندی، ایتالیایی و غیره) بود که با بدبینی به دست طبقه حاکم انجام می‌شد. در امریکای امروز، هیچ حزب کارگر مستقلی وجود ندارد و هیچگاه هم وجود نداشته است. اتحادیه‌های کارگری قدرتمند به معنای کامل غیرسیاسی‌اند. آنها با هیچ حزبی که بتواند بیانگر خواسته‌هایشان باشد، ارتباطی ندارند. آنها مانند دیگران، ایدئولوژی لیبرالی مسلط را که با هیچ‌گونه چالشی روبه‌رو نیست، می‌پذیرند. آنها زمانی مبارزه می‌کنند که بر اساس برنامه‌ای بسیار محدود و معین باشد و لیبرالیسم را هرگز مورد پرسش قرار نداده و به چالش نکشد. تفاوت بین ایدئولوژیهای اروپایی و ایدئولوژی امریکایی و پیامد دورة روشنگری( ) در توسعه‌شان، از جنبه‌هایی است که به آن توجهی نشده است. ما می‌دانیم که فلسفة روشنگری عامل تعیین‌کننده‌ای بود که زمینه‌ساز پیدایش ایدئولوژیها و فرهنگهای نوین شد و پیامدهایش حتی امروز نیز همچنان مشاهده می‌شود، این نکته نه فقط در مراکز اولیه توسعه سرمایه‌داری، یعنی در فرانسه کاتولیک یا انگلیس و هلند پروتستان بلکه در آلمان و حتی روسیه نیز صحت دارد. این وضعیت را با وضعیت امریکا مقایسه کنید، جایی که روشنگری، پیامدی حاشیه‌ای بر اقلیتی اشرافی (عمدتاً مدافع برده‌داری) داشته است و توسط گروهی با کسانی چون جفرسون( ) و مدیسون( ) و چند نفر دیگر نمایندگی می‌شد. به طور کلی فرقه‌های نیوانگلند از روحیه انتقادی روشنگری، تأثیر نپذیرفتند و فرهنگشان به فرهنگ شکارچیان جادوگر سلیم( ) نزدیک‌تر است تا به تفکر بی خدای لومیرز.( ) نتایج این امتناع و تأثیرنپذیرفتن به مرور زمان به صورت بورژوازی یانکی( ) پدیدار شد. در نیوانگلند دیدگاهی ساده ولی پر خطا پدید آمد که می‌گوید، علم [منظور علوم پایه مانند فیزیک] باید سرنوشت جامعه را تعیین کند؛ دیدگاهی که بیش از یک قرن در ایالات متحده نه تنها طبقات حاکم، بلکه مردم عادی را نیز در مقیاس گسترده با خود همراه داشت و مردم به آن باور داشتند. جایگزینی علم به جای مذهب، بخشی از ویژگی ایدئولوژی امریکایی است. این دیدگاه و نگرش، توضیح می‌دهد که چرا فرانسه در این ایدئولوژی، اهمیت ندارد، به خاطر آنکه فرانسه به ضعیف‌ترین شکل عمل‌گرایی( ) تقلیل داده شده است. این مسئله ثابت می‌کند که تلاشهای چشمگیری برای تقلیل علوم اجتماعی و انسانی به علوم محض انجام گرفته است. اقتصاد محض به جای اقتصاد سیاسی و علم ژن‌شناسی نیز جای خود را به انسان‌شناسی( ) و جامعه‌شناسی داده است. این آخرین گمراهی جایگزینی انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی با ژن‌شناسی متأسفانه نشان‌دهندة وجه مشترک دیگری بین ایدئولوژی کنونی امریکایی و ایدئولوژی نازی است که بی‌شک با نژادپرستی ریشه‌دار تاریخ امریکا آمیخته شده است. گمراهی دیگری که از این دورنمای ویژة علم نشئت می‌گیرد، ضعف گمانه‌زنی دربارة خلقت( ) است. (بهترین نمونه‌اش هم نظریة انفجار بزرگ( ) است) روشنگری در کنار مطالب بسیاری به ما آموخت که فیزیک، علم برخی از جنبه‌های ویژه و محدود جهان است که موضوع پژوهش قرار گرفته است و علم جهان در کلیت آن نیست. همانگونه که عقب‌ماندگی اروپا را تهدید می‌کند این عوامل نیز از نظر تاریخی جامعه امریکایی را شکل داده است. تلفیق ایدئولوژی مسلط توراتی و جامعه بدون حزب مستقل وضعیت کاملاً جدیدی ایجاد کرده است: نظامی که عملاً با یک حزب (حزب سرمایه) اداره می‌شود. دو جزئی که این حزب واحد را می‌سازند در شکل اولیه و اساسی لیبرالیسم، مشترک‌ هستند؛ هر دو اقلیتی از شرکت‌کنندگان در این نوع دموکراسی عقیم و ناکارا را مخاطب قرار می‌دهند (حدوداً 40 درصد از مردم که رأی می‌دهند.) از آنجایی که طبقه کارگر و محروم به عنوان یک قاعده در انتخابات، شرکت نکرده و رأی نمی‌دهد، هر جزء این حزب، مخاطبان طبقه متوسط خود را دارند که گفتمان خود را برای آنها اصلاح و تعدیل می‌کنند. هر دو موکلین و حوزه‌های انتخابیه( ) خاص خودشان را دارند که از تعدادی اجزای کوچک‌تر منافع سرمایه‌داری (لابیها) و گروههای پشتیبانی جمعی تشکیل می‌شود. دموکراسی کنونی امریکا، مدل پیشرفته چیزی است که من آن را دموکراسی با جوش و خروش پایین( ) نامیده‌ام. عملکرد آن بر پایه جدایی کامل مدیریت زندگی سیاسی، از طریق رویه دموکراسی انتخابی و مدیریت زندگی اقتصادی که با قوانین انباشت سرمایه تعیین و اداره می‌شود، استوار است. به علاوه این جدایی کامل با هیچ چالش افراطی روبه‌رو نیست، بخشی از آن، چیزی است که ممکن است اجماع همگانی و توافق کلی نامیده شود. این در حالی است که دقیقاً این جدایی اساسی همان چیزی است که به طور مؤثری خلاقیت بالقوه دموکراسی سیاسی را نابود می‌کند. بنابراین باعث عقیم‌شدن نهادهای انتخابی (پارلمان و نهادهای شبیه آن) می‌شود که به خاطر سرسپردگی خود به بازار و دستورهایش بی‌فایده شده است. به این ترتیب، انتخاب بین دموکراتها و جمهوری‌خواهان در نهایت انتخابی، بی‌معنی است، چون آنچه آیندة مردم امریکا را تعیین می‌کند انتخاباتشان نیست، بلکه عملکرد بازارهای مالی و بازارهای دیگر است. در نتیجه، دولت امریکا انحصاراً در خدمت اقتصاد (یعنی سرمایه که با فراموشی کامل مسائل اجتماعی) که از آن اطاعت می‌کند، است. دلیل اساسی این رویکرد دولت امریکا این است که فرایند تاریخی‌ای که باعث شکل‌گیری جامعه امریکایی شده است از توسعه آگاهی سیاسی طبقه محروم و کارگر جلوگیری کرده است. اگر این مسئله را با دولتهای دیگر و پیشرفته مقایسه کنید می‌بینید که دولت در اروپا جایگاهی بود که ضرورتاً برخوردهای گروههای مختلف اجتماعی در آن صورت می‌گرفت. زمانی که مبارزه طبقاتی و دیگر اشکال مبارزه سیاسی، دولت را وادار می‌کند تا به این صورت عمل نکند، یا دولتها نمی‌توانند در برابر منطق ویژه انباشت سرمایه، خودگردانی خود را حفظ نمایند، در آن صورت دموکراسی به صورت تجربه‌ای کاملاً بی‌معنا در می‌آید، یعنی به صورت وضعیتی که در امریکا وجود دارد. تلفیق رویة مسلط مذهبی (مسیحیت افراطی) و بهره‌کشی از طریق گفتمان بنیادگرایانه و فقدان آگاهی سیاسی در میان طبقات ستمدیده، به نظام سیاسی امریکا، فضای بی‌سابقه‌ای برای مانور می‌دهد که از آن طریق می‌تواند پیامدهای بالقوه رویه‌های دموکراتیک را نابود کرده به تشریفات و آیین سودبخشی، کاهش دهد (سیاست به عنوان سرگرمی و آغاز مبارزات سیاسی با خوانندگان آوازهای دسته‌جمعی( ) و غیره). با وجود این، ما نباید خودمان را فریب داده و گول بزنیم. این ایدئولوژی بنیادگرای امریکایی نیست که پاسگاه فرماندهی را اشغال می‌کند و منطقش را به دارندگان اصلی قدرت، سرمایه و نوکران و هواخواهانش در حکومت امریکا، تحمیل می‌کند، برعکس، اقتصاد است که همه تصمیمات را اتخاذ می‌کند و وقتی تصمیمات اتخاذ شد، آنگاه همه اجزای ایدئولوژی امریکایی را برای خدمتگزاری به خود بسیج می‌کند. ابزاری که به کار گرفته می‌شود استفاده بی‌سابقه و روشمند از دروغ‌پراکنی و دادن اطلاعات غلط( ) و انزوای منتقدان است که پیوسته آنها را به شکل نفرت‌انگیزی از طریق باج‌خواهی تهدید می‌کند، در این زمان می‌تواند در رسیدن به اهداف کمک کند. به این ترتیب، صاحبان واقعی قدرت به آسانی می‌توانند افکار عمومی( ) را با دامن زدن به حماقت عمومی به هر گونه‌ای که می‌خواهند، شکل داده و اداره کنند. در نتیجه به‌کارگیری این روش کلی، طبقه حاکم امریکا دورویی و دوگانگی( ) خود را کاملاً پوشانده است. به یقین پوشش بیرونی آن صادقانه نیست، هرچند برای ناظران خارجی آشکار است، ولی برای مردم امریکا نامرئی است و به چشم نمی‌آید. رژیم (امریکا) در استفاده از خشونت هر وقت که نیاز باشد، به افراطی‌ترین شکل، لحظه‌ای تردید و درنگ نمی‌کند. همة فعالان رادیکال امریکایی این نکته را به خوبی می‌دانند که در برابرشان دو راه بیشتر وجود ندارد، یا خود را به آنها (رژیم) می‌فروشند و یا روزی کشته می‌شوند. ایدئولوژی امریکایی به طور فزاینده‌ای، قدیمی و از کار افتاده است. در دوران آرامش ـ که با رشد اقتصادی زیاد مشخص می‌شود و همراهش سطوح پیامدهای اجتماعی هم پذیرفته می‌شود ـ فشار طبقه حاکم بر مردم کمی کاهش می‌یابد. بنابراین، گاه و بی‌گاه صاحبان عمده قدرت مجبورند این ایدئولوژی را تقویت کنند و معمولاً هم از شیوه‌های کلاسیک استفاده از یک دشمن (همیشه یک دشمن خارجی، خشونت جامعة امریکا را توجیه می‌کرده است) مانند امپراتوری شیطانی، محور شیطانی ـ که توصیه کنندة بسیج همة ابزار ممکن برای نابودی آن است، تعیین و مشخص می‌شود. در گذشته این دشمن، کمونیسم بود و مک‌کارتیسم( ) (پدیده‌ای که از یاد طرفداران امروزی امریکا رفته است) که آغاز جنگ سرد و به حاشیه راندن اروپا را امکان‌پذیر ساخت. امروزه این دشمن خارجی تروریسم است که البته بهانه و دستاویزی بیش نیست که به این منظور به کار گرفته می‌شود تا خدمتگزار پروژه واقعی طبقه حاکم، یعنی کنترل نظامی بر کره زمین باشد. هدف آشکار استراتژی هژمونیک (سیطره‌طلبانه) نوین امریکا( ) جلوگیری از ظهور قدرت دیگری است که احتمالاً بتواند در برابر دستورات واشنگتن قد علم کند. در نتیجه ضروری است کشورهایی که زیادی بزرگ شده‌اند، تجزیه شوند و به صورت اقمار و دولتهای کوچک تبدیل شوند که آماده و مایلند تا پایگاههای امریکایی را برای حمایت از خود بپذیرند. همانگونه که سه رئیس‌جمهور اخیر امریکا (بوش پدر، کلینتون و بوش پسر) با هم توافق دارند که فقط یک کشور حق دارد بزرگ باشد و آن هم ایالات متحده است. به این معنا، هژمونی ایالات متحده در نهایت به قدرت خارق‌العاده و نامتناسب نظامی وابسته است و نه به امتیازات ویژة نظام اقتصادی‌اش. به خاطر این قدرت، ایالات متحده می‌تواند رهبر بی‌رقیب مافیای جهانی باشد که نظام امپریالیستی نوینش را بر دیگران که ممکن است نظام دیگری را بخواهند، تحمیل خواهد کرد. افراطیون، سرخوش و خرسند از پیروزیهای اخیر اکنون همه ابزارهای قدرت واشنگتن را در اختیار دارند و انتخابی را هم که در برابر دیگران قرار می‌دهند این است که یا هژمونی ایالات متحده را همراه لیبرالیسم پرقدرتی که آن را ترویج می‌کند، یعنی وسواس بیمارگونه برای پول در آوردن را می‌پذیری یا هر دو را رد می‌کنی. در حالت اول ما دست واشنگتن را باز می‌گذاریم تا جهان را به شکل و شمایل تگزاس، بازآفرینی کرده و دوباره طراحی کند. تنها با انتخاب دوم است که می‌توانیم برای بازسازی جهان، جهانی که اساساً منافع همه در نظر گرفته شود و دموکرات و صلح‌طلب باشد، اقدام کنیم. اگر در فاصلة سالهای 37ـ1935، اروپاییها به آنچه در 1939 به آن رسیدند، رسیده بودند، می‌توانستند جلوی جنون نازیها را که منشأ آن همه عذاب و ویرانی شد بگیرند، اما با به تعویق انداختن آن تا 1939، اروپاییها سهم [وظیفة] خود را در قربانی شدن دهها میلیون نفر پرداختند. اکنون این مسئولیت ماست تا در برابر چالش نئونازیهای واشنگتن، ایستادگی کرده، برای کنترل و نابودی آن دست به کار شده و اقدام بکنیم.



    مقالات مجله
    نام منبع: سمیر امین/ نادعلی بای
    شماره مطلب: 2289
    دفعات دیده شده: ۲۲۱۰ | آخرین مشاهده: ۳ ساعت پیش