-
هجوم رسانه ها به افکار عمومی
دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۲ ساعت ۱۲:۰۰
هجوم رسانهها به افکار عمومیرودلومارش دکتر حسن درگاهیدرباره قدرت دیگران میتوان خود را به حماقت زد، اما درباره ناتوانی خود، هرگز. (تئودور دبلیو آدورنو) نظریهپردازان پیرو دیالکتیک، هنر تودهای مدرن را روشنگری به منزله فریب تودهها تلقی و در عین حال، تصور میکردند که یک عامل سری ناشناس در پشت پرده هست که سرنخها را در دست دارد؛ واقعیتها را مخدوش؛ و مردم را با پیامهای خود گمراه میکند. به اعتقاد هورک هایمر و آدورنو، بیشترین بخش این
هجوم رسانهها به افکار عمومیرودلومارش دکتر حسن درگاهیدرباره قدرت دیگران میتوان خود را به حماقت زد، اما درباره ناتوانی خود، هرگز. (تئودور دبلیو آدورنو) نظریهپردازان پیرو دیالکتیک، هنر تودهای مدرن را روشنگری به منزله فریب تودهها تلقی و در عین حال، تصور میکردند که یک عامل سری ناشناس در پشت پرده هست که سرنخها را در دست دارد؛ واقعیتها را مخدوش؛ و مردم را با پیامهای خود گمراه میکند. به اعتقاد هورک هایمر و آدورنو، بیشترین بخش این فقر فرهنگی، از شیوههای تولید و انتشار رسانههای جمعی ناشی بود که با اتکا به انتخاب آگاهانه، ارایه و انتشار مسائل و موضوعات رایج، میکوشیدند به صورت هدفمند، عقیده، سلیقه و شیوه زندگی تماشاگران، شنوندگان و خوانندگان را شکل دهند و هدایت کنند. آژانسهای خبری و عوامل آنها به جای برآوردن نیازها، علاقهها و آرزوهای حقیقی مخاطبان با ارایه برنامههای پرمحتوا و مناسب و بیداری و تقویت آنان در راستای استقلال در تفکر و عمل و قضاوت متکی بر موازین خرد، آنها را از طریق پیامهای تبلیغاتی، رادیو و فیلم به مشتریان و مصرفکنندگان خاموش، مطیع و غیرفعالی بدل میکردند. تحمیق، تخریب، بیتفاوتی، پژمردگی نیروی اندیشه و نابودی اراده تودهها، پیامد اجتنابناپذیر این نوع رابطه مخرب اجتماعی است که از طریق سیستمهای رسانههای گروهی غرب به واحدی کلی تبدیل میشود. قضاوت تکاندهنده هایمر و آدورنو درباره فرهنگ امریکایی و فرآوردههای آن (جاز، فیلم، دانلدداک، سریالهای تلویزیونی و ...) هیچ کس را شگفتزده نکرد. سرانجام، در سرزمین مدعی صنعت، فرهنگ و آگاهی ـ عنوانی را که فیلسوفان مکتب فرانکفورت و شاگردان آنان به این روبنای جامعه سرمایهداری غرب متأخر میدادند ـ جاسوسی ساختارهای مطلوب و مخفی مخاطبان و مشتریها از طریق پژوهشهای تطبیقی اجتماعی و متکی به آمار، بسیار تکامل یافته بود. چشمها و گوشهای شهروندان قدیمی اروپا، که با روشنگریهای افرادی، مانند مالر، گوته و مونه از خواب غفلت بیدار و با ایدههای انقلابیون اجتماعی همراه شده بودند، طبعاً باید در مقابل سطحینگری تصویرها و مقالههایی که رسانههای تصویری و نوشتاری منتشر و پخش میکردند، مبهوت و مشوش میشد. به هر شکل، آنجا از رهایی، استقلال رأی و مشارکت سیاسی خبری نبود. از آن بدتر، به نظر میرسید دقیقاً در جایی که فلسوفان آن را سرزمین آینده مینامیدند؛ جایی که نوید آزادی عمل، فردیت و تلاش برای سعادت را میداد، فرد به شکل گستردهای نابود شده و جای فرد به فردنماهایی سپرده شده بود که نمایندگان صنعت تبلیغات و سرگرمی بودند. در دهه 70 و پس از وقایع سال 1968 (شرکت فعال دانشجویان در فعالیتهای انقلابی)، سوءظن عمومی نسبت به اعمال رسانههای گروهی، از نظر سیاسی و ایدئولوژیک، عمق و شدت بیشتری یافت. دانشجویان رسانههای همگانی را که در این میان، در گستره وسیعی در کشورهای غرب به شکل قدرتهای انحصاری درآمده بودند، به دیده ابزار قدرت و سلطه قشر مرفه مینگریستند و رهبران عقیدتی آنها را در رسانههای نوشتاری، رادیو و تلویزیون به این متهم میکردند که از افکار عمومی سیاسی، به نفع خود استفاده ابزاری و آنها را استثمار میکنند؛ با تصویرهای فریبنده و رنگ و لعابدار، تابلو نوشتههای بزرگ و پیامهای ساده، نه تنها عامه مردم را از سیاست دور مینمایند، بلکه از طریق تبلیغات سیاسی و لشکرکشی در راستای ارایه اطلاعات نادرست، مقام قضاوت را از مردم میگیرند و خود را در مقام قیم آنها قرار میدهند و بدین ترتیب، آگاهانه مانع از درک و دریافت مردم نسبت به علایق مشروع اجتماعی، سیاسی و فرهنگی خود میشوند. تقریباً در همین زمان، نوآم چامسکی، که مدافع برابر مدنی؛ زبانشناس؛ و منتقد نظام حاکم بر غرب بود مجدداً نظریه تأثیرگذاری و استعمار را مطرح کرد. چامسکی معتقد بود در امریکا، رسانههای گروهی در حال تبدیل شدن به رکن چهارم حکومت و در صدد برقراری نظم جدیدی در توزیع قدرت بودند، تجربههای جنگ اندونزی و تیمور شرقی، چامسکی را بر آن داشت تا آنها را با مطالعات پژوهشی قدیمی درباره ارتباطات رسانههای گروهی، پیوند زند و سرنخی را که نظریهپردازان پیرو دیالکتیک در آن زمان نشان داده بودند، به دست گیرد. از آن زمان تا به حال، وی هیچ فرصتی را برای حمله به جریان اصلی رسانههای امریکایی به دلیل اتخاذ سیاست ساخت و گسترش اطلاعات نادرست و گمراهکننده یک جانبه و زیر سئوال بردن آنها به منزله اتحادیه جلب تأیید اجتماعی و کارخانه اتفاق نظرسازی، از دست نداده است، به ویژه در مواقع بحران؛ هنگامی که کشور امریکا از داخل یا خارج، تهدید و علایق ملی برانگیخته میشود، چهره واقعی آنها نمایانتر است. در واقع، در چنین زمانی، آنها به سرعت مأموریت خود را فراموش میکنند؛ با تبلیغات سیاسی همگام میشوند؛ و به جای آن که اعمال حاکمان وقت را زیر ذرهبین قرار دهند، اذهان مردم را درباره هدفها و علاقههای ژئوپولیتیک و زورمدارانه آنها روشن کنند و با اتکا به تفسیر اخبار پشت پرده یا تذکرات انتقادی، باورهای سیاسی مردم را جهت دهند و تقویت کنند، به بلندگوها و ماشینهای تبلیغاتی اقتصاد، حکومت وقت و سیاستهای آنها تبدیل میشوند. در واقع، آنها از طریق رسانههای مکتوب، صوتی و تصویری میکوشند تا اصول و اقدامات غیرموجه را در منظر عموم، با همراهی و مقبولیت مردم، موجه جلوه دهند و به این شیوه، پیروی عامه را به دست آورند. چند سال پیش، علیه چنین تئوریهای توطئه و فریب، که با وجود ادعای زیاد، بافت بسیار سادهای داشتند، مناظره تئوریک رسانهای درگرفت که از یک سو، تحت نفوذ مدل گیرندگان دورانی (دایرهای) با تأثیر فعالیت بازگشتی در مکتب پالو آلتو قرار داشت و از سوی دیگر، ملهم از مدل ارتباطات مستقیم کلود الوود شانون بود که معتقدان به آن، الزامات جدید قدرت را در مدارهای الکترونیکی میبینند و سوءظن روشنگران قدیمی اروپا را در سطح سختافزار رایانه و ساختار ریزتراشهای آن مفروض و محدود میکنند. تئوریهای رسانهای بر منطقی بودن و استقلال سیستم رسانهای تأکید میکنند و این درست خلاف شایعههایی است که فریبدهندگان تودهها و بازیگردانان پشت صحنه به صورت ناشناس و پنهان در پس رسانههای مکتوب و تصویری غرب ـ به ویژه امریکا ـ ساختهاند و تماشاگران و خوانندگان را با روشهای نامرئی و حسابشدهای، از راه دور هدایت میکنند. در واقع، پیروان نظریه فریب تودهها این دیدگاه را ترجیح میدهند که رسانهها با ساختارهایی که حدود آن از پیش تعیین شده است، وارد عمل شوند، بدین معنا که آنها از طریق شیوههای برداشت و گزینش خویش، واقعیتهای مختص به خود را میآفرینند و دوباره، با روشهای ویژه و به طور مستقل، نسبت به آنها واکنش نشان میدهند. پیروان این نظریه معتقدند که آگاهی انسانی از رسانههایی که اطلاعاترسانی میکنند، اصولاً غیر قابل دسترس است و به همین گونه نیز باقی میماند؛ بنابراین، از آنجا که در نهایت، نه فرستنده، بلکه گیرنده تصمیم میگیرد که یک پیام به محل تعیین شده خود برسد یا خیر، شیوه اتصال گیرنده با محصول عرضه شده، برای برقراری ارتباط، همیشه نامعلوم باقی میماند؛ زیرا، مشخص نیست که گیرنده محصول را دریافت و به دیگری اعلام میکند یا نسبت به آن بیعلاقگی نشان میدهد و سکوت میکند یا آن که آن را به زبالهدان میاندازد و از بین میبرد. بر اساس این نظریه، به هیچ وجه نمیتوان گیرنده را در انحصار گرفت، بدان جهت داد یا برای مقاصد خاص از او استفاده ابزاری کرد. دستکم، نه در رابطه علت و معمولی و (ترجمه یک به یک) مستقیم زیرا که پژوهشگران در زمینه رسانهها و تأثیراتشان، سالها بر چنین تصوری بودهاند. درست در همین جاست که راه حل این امر خود را نشان میدهد؛ جایی که نظریههای جدید استفاده از رسانهها بکار گرفته میشوند، آن هم به این امید که به کمک شبکههای سرعتیافته و دیجیتالی، سیستم یک طرفه رسانههای گروهی به یک ماشین ارتباط و تعامل جهانی تبدیل شود که در آن، گیرنده به بخش فعال تبدیل میگردد؛ با استقلال رأی و اراده خود، از میان دریاهای آمار و امواج اطلاعات جهانی میگذرد؛ با خودآگاهی، اندیشه و مهارت، بخشی از تأثیر رسانهها را که مایل است خود را در معرض آنها قرار دهد، برمیگزیند و با اتکا بر صلاحیتش در امور رسانهها از محصولات عرضهشده، یعنی از میان آنچه فریبکاران و انحصارگران میخواهند به او تحمیل کنند، آنچه را درست میداند، گزینش و برداشت میکند. از اینجا به بعد دیگر با پارتیزانهای جبهه عارضهشناسی که میخواهند در مخاطبان برنامههای رادیو و تلویزیون، تنها تغییرات کدهای ارسالی را مشاهده کنند و نسبیتگراهای پسامدرن که مایلند همه چیز را به صورت شبکه درآورده و با هم مرتبط کنند، فاصله چندانی نداریم. نکته جالب توجه آن که، این داستان جنجالی که اخیراً در میان مصرفکنندگان برتر رسانهها زمزمه میشود ـ آنچنان که در ادامه مقاله خواهیم دید ـ استراتژیستهای متخصص در حوزههای نظامی، قدرت و سیاست و حتی بخشهای بازاریابی و روابط عمومی را در حوزههای اقتصاد، سیاست و رسانهها، در مورد هرینههای خود تحت تأثیر قرار نمیدهد و نگران نمیکند، به ویژه در حوزه تبلیغات، مسئولان، با تغییرات و چرخشهای دائمی مدها، سبکها و تمایلات، آشنا هستند و به این نوسانات عدت کردهاند؛ بنابراین، با چنین شوکها و تبهای ناگهانی با صبر و حوصله برخورد میکنند و نسبت به آنها به شکل کاملاً مجرب و کارآزمودهای واکنش نشان میدهند. انتقاد از نحوه تأثیرگذاری، جلب رضایت، توجیه و نیز، روشهای غیرواقعی تقلید و تظاهر، همواره برای آنها به معنای به رسمیت شناخته شدن و مبارزطلبی است. از سوی دیگر، وضعیتی بهتر از این نمیتواند برای آنها اتفاق بیفتد. این ادعا که مصرفکننده، نه قابل هدایت، نه قابل انحراف و نه اصولاً قابل کنترل است، تنها میتواند برای مسئولان تبلیغات و رسانههای گروهی صادق باشد. در واقع، این گروه از رسانهها در صورتی به مقاصد فریبکارانه خود دست خواهند یافت، که مکر و حیله بیشتری را به کار ببرند تعداد مزاحمانشان کمتر باشد و کمتر جلب توجه کنند. با این وجود، در سوی دیگر تمامی این قوانین و دستروالعملها، که در ذات خود، تئوری و چهارچوب مشخصی دارند و ساختار سیستم رسانههای گروهی را به پذیرش چنین نگرشی وادار میکنند، مواردی وجود دارد که تمامی نکتههای غیر قابل محاسبه و امکاناتی را که رسانهها و بخش افکار عمومی که ناشی از انعکاس برنامههای آنهاست تولید میکنند، از نظر تاکتیکی و استراتژیکی نادیده میگیرند و از اعتبار ساقط میکنند. همچنین، هنگامی که افکار عمومی برای گیرنده و فرستنده مانند نوعی دونات عمل میکند؛ زیرا، معلوم نیست طعم آن پس از خوردن چیست، میتوان همواره شیوههای انتخاب و میزان هیجان تولید شده از سوی رسانههای گروهی و بخش مربوط به افکار عمومی آنها را مطالعه کرد. کراشناسان حرفهای رسانهها و دیگر مسئولان اطلاعرسانی در زمینههای اقتصاد و سیاست، از این مسائل آگاهی دارند؛ مسائلی که امروزه، دانشجویان علوم ارتباطات یا مدیریت فرهنگی، آنها را در سطوح پایه تحصیلات خود میآموزند. از این رو، در عصر شبکههای نوری پرسرعت یا سیل اطلاعاتی، آنها دیگر با آگاهی انسانی سر و کار ندارند، بلکه از آمار، سنجش افکار و نمودارهای توزیع طبیعی، عادتها، ویژگیهای شخصیتی و پرسنلی استفاده میکنند که با کمک نظرسنجی و برنامههای هوشمندانه تحقیق و تجسس مخفیانه، ثبت؛ گردآوری؛ ضبط و دستهبندی و از نظر آماری ارزشیابی میشوند. از سوی دیگر، بدیهی است عواملی وجود دارد که تفاوت فاحش میان رسانهها را آشکار میکنند که از آن جمله میتوان به موارد زیر اشاره کرد: 1) چه کسی با فرستندهها و کانالها ارتباط دارد؟ 2) چه کسی نقش تعیینکننده را درباره نوع و چگونگی و زمان پخش برنامه در شبکهها عهدهدار است؟ 3) موضوع، روی صفحه تلویزیون به نمایش درمیآید یا تزیینکننده صفحه اول روزنامههای پرخواننده میشود؟ 4) کدام فرستنده بهترین برنامهها و نرمافزارها را برای جذب طولانیتر مخاطب در اختیار دارد؟ «به مطبوعات، به منزله بخشی از یک توپخانه یا بمبافکن یا اسلحهای با دقت بالا نگریسته میشود که علت وجودی آنها تأثیرگذاری بر سیاست در کشور خودی است.» (مارک تامسون). دقیقاً همین قدرت فرستندههایی که شبکهها و برنامهها را در اختیار دارند و موجب شکلدهی و یکسانسازی آرا و افکار عمومی میشوند، خود، دلیلی بر این مدعاست که چرا نظامیان، مشاوران سیاسی و دیگر بازیگردانان پشت صحنه غرب، به افکار عمومی، رسانهها، اطلاعات و ارتباطات برای رسیدن به مقاصد استعماری خود رو میآورند. البته، این گرایش و علاقه، چندان جدید نیست؛ با این حال، آغاز تأثیرگذاری هدفمند دولتی، بسیج و جهتدهی اطلاعات تودهها از طریق ادارههای دولتی، به اوایل قرن بیستم باز میگردد. بدین ترتیب که در جریان جنگ جهانی اول، امریکاییان کمیتهای را به نام کمیته روابط عمومی تأسیس کردند که به طور مستقیم، زیر نظر رئیس جمهور اداره میشد و وظیفه آن جلب نظر مردم امریکا نسبت به جنگ بود. البته، باید یادآور شد که در آن زمان استراتژیستهای جنگ پروس این موضوع را درک نمیکردند. در دوران جنگ سرد هم، حربه جریان آزاد اطلاعات به منزله بخش اصلی استراتژی امریکاییان برای محدود کردن و تخریب دشمن به کار گرفته شد. امریکاییان در حلقههای حکومتی، تنها به نبرد و اهمیت ارتباط مستقیم با شهروندان جوامع بلوک شرق، توجه نداشتند، برلکه میدانستند که فرستندههایی همچون صدای امریکا، رادیو اروپای آزاد و رادیو مارتی با برنامهها و پیامهایشان دیدگاهها و نحوه زندگی غربی را تقویت و تبلیغ میکنند و با این کار، پایان یافتن جنگ سرد را شتاب میبخشند. درست از زمان سقوط دیوار برلین، جهانسازی اقتصاد و سیاست از یک سو و گسترش فضای باز سیاسی و تجاری شدن اینترنت و نهادهای همگانی از سوی دیگر، شیوه تهیه خبر رسانهها پیامدهای روانیای که رسانهها در هدایت و جهتدهی و نفوذ در مردم، کاربران و افکار عمومی دارند، کانون توجه و مشاهده عمومی جوامع شده است و از آنجا که همواره اطلاعات زیادی در جریان است، فرصت اندکی برای توجه به آنها وجود دارد. البته، باید این نکته را نیز یادآور شد که هیچ چیر برای مخاطب ناخوشایندتر از برنامههای کسلکننده نیست. به همین علت، همیشه رقابت فشردهای بین فرستندهها برای جذب مغزها، ایدهها و برنامهها وجود دارد، اما از زمانی که رسانههای فنی پیشرفته، این حوزه را به اشغال خود در آوردهاند، دیگر رقابت مبتنی بر اشخاص نیست، یعنی دیدگاههای شخصی یک فرد، به فرد دیگر منتقل نمیشود، بلکه عمل انتقال، تنها از رسانهها و فناوری به رسانهها و کانالهای آنها انجام میگیرد. بدین ترتیب، صحنه افکار عمومی میدان نبرد به صحنه جنگ تبدیل میشود که در آن، بر سر عقاید، آرا و محصولات، مبارزه و رقابت شدیدی جریان دارد؛ مبارزهای که در آن، کسی امتیاز میگیرد یا برنده میشود که بتواند برتری عقاید و برنامههای خود را در این بخش محوری جدید جامعه در اختیار گیرد؛ بنابراین، جای تعجب نیست که مسئولان ردههای سیاسی، اقتصادی و نظامی غرب میکوشند تا تسلط همهجانبه بر رسانههای تصویری، صوتی و نوشتاری را به دست آورند. از سوی دیگر، توجه جدیدی که سیاست، نظامیان و اقتصاد نسبت به فرستندهها، برنامهها و شبکهها از خود نشان میدهند، با تغییر و تحول قدرت و تفکیک آن به دو حوزه قدرت نرمافزاری و سختافزاری، سر و کار دارد. با توجه به این واقعیت، دیگر ارزش و اهمیت حکومتها و کشورها در نظام جهانی، به وسعت و بزرگی سرزمین، توانایی اقتصادی یا زیرساختهای تکنولوژیکی (سختافزاری) خود بستگی ندارد، بلکه بخش وسیعی از آن، به آوازه و شهرتی که آنها در نزد دیگران کسب میکنند (توانایی نرمافزاری)، مربوط میشود. البته، نیروهای نظامی همچنان، یکی از عوامل قدرت و برتری به حساب میآیند، همان طور که در جنگهای خلیج فارس، بالکان یا آسیای میانه نیز این گونه بود. البته، باید آین نکته را نیز یادآور شد که مدتهاست حوزههای دیگری، مانند ارتباط مؤثر، استعدادهای سازمانی یا مؤسسهای، آزادیهای فردی یا ایدئولوژیهای جذاب و غیره، دستکم به اندازه توانایی نظامی اهمیت یافته و در کنار آن قرار گرفتهاند. از این رو، برای نفوذ در یک منطقه یا حفظ برتری، کافی نیست که برای فرونشاندن ناآرامیها، شورشها یا منازعات نژادی و برقراری صلح، نیروی اقتصادی را به نیروی نظامی تبدیل کنیم. هزینه این گونه اقدامات نظامی در صورت تکرار، احتمالاً بسیار بالا خواهد بود. البته، اگر کشوری فرهنگ جذاب و پرزرق و برقی داشته باشد، برای نمونه، شیوه زندگی در آنجا به گونهای باشد که افراد به سمت آنجا کشیده شوند و یا نامهای تجاری و اشکال نمادین بیانی که نسل جوان را فریفته خود میکند، در آنجا، فراوان باشد، میتواند بهترین استعدادها و نیروهای دیگر کشورها را به خود جذب کند؛ راهی که (مهاجرت مغز) یقیناً، برای نفوذ فرهنگی غیررسمیتر، سادهتر و کمهزینهتر خواهد بود. از این رو جای تعجب نیست که برنامهریزان ارشد، کارشناسان ژئوپولتیک و استراتژیستهای نظامی غرب به فرهنگ رسانهها، موسیقی پاپ و جوانان و در مجموع، هر حوزهای که روش زندگی نمادهای فرهنگی و مفاهیم را پدید میآورد، توجه ویژهای دارند. همچنین، شگفتانگیز نیست که ارسالکنندگان اخبار و برنامههای شبکههای ارتباطی ظاهراً غیر نظامی، چنان مورد توجه واقع میشوند که با فرکانسها و برد فراملی و شمارگان زیاد، طرفداران بسیاری را به خود جذب میکنند و به علت مواضع رفتارها و نجوه تفکرشان، بر مخاطبان تأثیر میگذارند و روز به روز بیشتر رشد میکنند. صنعت اطلاعرسانی، ایجاد لذت و فرهنگسازی که روشنگران قدیمی اروپا آن را زمینه تخریب اخلاق، صلب مالکیت و ایجاد آگاهیهای غلط میدانستند، به بخش رسانهای در صحنه نبرد بر سر سلطه اطلاعاتی و فرهنگی تبدیل شده است و امیدوار است که بیش از هر چیز از طریق جذابیت مسائل جنسی (تجارت آزاد، دموکراسی، رفاه) و از طریق اجبار نظامی یاتحت فشار قرار دادن قدرت سختافزاری، قلبها، اندیشهها و اعتقادات ملتها و افراد را در اختیار گیرد؛ مسئلهای که مشاوران سیاسی صاحب نام نیز آن را تأیید میکنند، در حالی که برای برژینسکی کارشناسان ژئوپولتیک و مشاور اسبق امنیت ملی در زمان ریاست جمهوری کارتر، بخش وسیعی از قدرت ایالات متحده به نحوه تسلط این کشور بر بازار جهانی رسانهای بستگی دارد که از نظر وی، مد، عادتهای غذایی، لوازم متنوع و نه چندان حیاتی رایانه و نیز زبان حاکم بر اینترنت، یعنی انگلیس یا صابونهای یکبار مصرف امریکایی، فیلم و موزیک پاپ را شامل میشود. نای / اونز با لحن خشکی بیان میکنند: «برتری فرهنگ امریکایی، به دلیل ماهیت آزادیخواهانه و حقطلبانه و تسلط این کشور بر دنیای فیلم، تلویزیون و ارتباطات الکترونیکی است.» در این میان، عقیده متفکران اولیه و عوامل تبلیغات یک جنگ اطلاعاتی و سایبرنتیکی از آن چیزی که سیاستمداران ژئوپولتیک بیان میکنند، واضحتر و عینیتر است. در این نوع نگرش، رسانهها و فناوری، به منزله سلاحهای ارتباطی هستند که برای تسلط بر رسانههای نوشتاری و تصویری تودهها پدید آمدهاند. البته، این هم خبر چندان تازهای نیست؛ زیرا، یک شب پیش از پیروزی حکومت کنونی در آلمان، کالر اشمیت، کارشناسان حقوق دولتی، نیز چنین عقیدهای را بیان کرده بود. طبق گفتههای وی، صنعت رسانهای به مثابه ابزار و اسلحه است و در خدمت هر کسی قرار گیرد، بیطرف نخواهد بود. به هر شکلی از فرهنگ، هر ملتی، هر مذهبی، هر جنگی و هر صلحی میتواند از یک فن مانند یک صلاح استفاده کند. بر این اساس، رسانهها و فناوری غرب برای نشر جهانبینی غربی یا خرید اجناس مارکدار، همانقدر سودمند هستند که برای برافروختن و برانگیختن عقاید و احساسات میهنپرستانه، برای عملیات روانی با نشر شایعه در حالی که آلوین و هایدی تافلر نگاه خود را بر رسانههای جهانی، مانند سی.ان.ان، ام.تی.وی و هالیوود متمرکز و آنها را به توپهای دوربرد رسانهای تشبیه میکنند که برای تبدیل این سیاره به دنیای موردنظر خود با شیوه زندگی امریکایی و حکومت مک دونالد، به هر اقدامی متوسل میشوند، ژوزف اس نای و ویلیام ای اونز به همکاری تنگاتنگتر وزیر دفاع با آژانس اطلاعاتی ایالات متحده (USA) میاندیشند و بر این عقیدهاند، که در این راستا، رادیو صدای امریکا، روزنامهنگاران، کنسرسیومهای رسانهای و نهادهای غیردولتی، مهمترین ابزار این کار هستند. جنگجویان میدانهای سایبرنتیک و شبکه، یعنی جان آرکیلا و دیوید رانفلد نیز پیشنهاد میکنند که افسران متخصص در زمینه رسانهها و همچنین، سربازان کارشناس اطلاعات، پس از دیدن آموزش، به استخدام درآیند. وظیفه این نیروهای متخصص رسانهای که مشابه نیروهای نخبه نظامی امریکا خواهد بود، اشاعه و تبلیغ عقیدههای از پیش ساخته شده، طرحریزی یا دگرگونی واقعیتها، حمایت از سیاستمداران در صحنه و دامنزدن به جنجالها، جا انداختن اخبار غلط یا تغذیه افکار عمومی رسانهای با اطلاعات و آمار بیمحتواست. هدف از این رقابت در عرصه عقیدهها، قضاوتها و اتهامها، همواره این است که انحصار اطلاعاتی ایجاد و قوای عقلانی بینندگان و خوانندگان تسخیر شود. در جنگ کوزوو، برای نخستین بار، این نوع جنگ اطلاعاتی از سوی جمیزشئی سخنگوی ناتو و به تعبیری فروشنده جنگ و ستاد وی، به شکل حرفهای و موفقیتآمیز به اجرا درآمد. در جنگ نوین، که طبق گفته دونالد رامسفلد، بین شهروندان نظامی و غیرنظامی سیاست خارجی و داخلی اصولاً تفاوتی وجود ندارد و در تمامی جبههها، حتی با کت و شلوارهای حاشیهدوزی شده، اونیفرمهای با رنگ استتار و لباسهای جین رنگ و رو رفته انجام میگیرد، جنگافروزی، به شکل کاملاً استثنایی، راه خود را ادامه میدهد. این روش، که هنوز به تکامل نهایی نرسیده است؛ نشاندهنده تجدید نگرش در جنگ اطلاعاتی، از جانب امریکاست. کمبود اخبار و گزارشهای جامع رسانههای امریکایی جنایتی است که امریکاییان علیه حقوق مردم نسبت به اطلاعات مرتکب میشوند. (رابرت فیسک، خبرنگار ایندیپندنت). رسانههای ایالات متحده متأسفانه تسلیم شده و خود را فروختهاند. (پیتر آرنت، خبرنگار سابق). درست چند ساعت پس از برخورد هواپیماییهای بوئینگ به ساختمانهای تجارت جهانی و پنتاگون، تصویر زنان و کودکان فلسطینی که در حال پایکوبی بودند از شبکه سی.ان.ان پخش شد؛ پیامی که برای یک ناظر کاملاً، روشن است. درست همزمان با برخواستن دود از برجهای تجارت جهانی جنگ در شبکههای تلویزیونی بر سر جلب آرا و اندیشههای مردم و ارایه واقعیتها و تصویرها آغاز شد. هدف از این کار آن است که برتری بر فضای اطلاعاتی و عاملان انفجار باز پس گرفته شود. این پرسش که تصاویر مزبور حقیقی یا از پیش تنظیم شده و جعلی است، اهمیت چندانی ندارد. تنها این واقعیت مهم است که رسانهها در اینجا حضور دارند و با همان ابزار همیشگی خود به شکلدهی اذهان مردم و ایجاد رابطهای طبیعی مشغولند و در هر زمانی که هنوز سیاستمداران و روزنامهنگاران در پی توجیه اوضاع در رسانهها و پیدا کردن واژههای مناسب هستند تا موارد غیرقابل توضیح را روشن کنند، شبکههای تلویزیونی سی.ان.ان و فوکس طی چند روز، تیتر بالای صفحات خود را از امریکا تحت تهاجم به امریکا در جنگ تغییر میدهند. گویا این دو فرستنده خصوصی، سازمانهای حکومتی هستند که پرچم امریکا را زمینه اخبار و گزارشهای خود در کلیه برنامهها قرار میدهند. در امریکا نیز، رسانهها پس از 11 سپتامبر داوطلبانه در خدمت دولت امریکا قرار گرفتند و بدون کوچکترین انتقادی، از جنگ تبلیغاتی دولت بوش حمایت و آن را سازماندهی کردند و مورد تشویق قرار دادند. بدین ترتیب به جای فعالیت و تحقیق و پژوهش درباره حادثه و ارایه تهدیدهای شفاف اطلاعات محض و کورکورانه حاکم میشود و میهنپرستی افراطی و اظهارات آتشین مانند آنچه دان راتر، یکی از مشهورترین گویندگان اخبار در امریکا بیان کرد، به وظیفه تبدیل میشود: «جرج بوش رئیس جمهور است و اگر او مرا برای ادعای وظیفه فرا بخواند، من آماده هستم.» بدین ترتیب سکوت مرگباری بر جبهههای داخلی و خارجی حاکم میشود. در جبهه خارجی با ادعای سوگند نسبت به پیگیری داستان بن لادن، القاعده و طالبان و در جبهه داخلی با تصویب طرح موشکهای باتر بوت و صدور مجوز استراق سمع شهروندان برای سرویسهای مخفی اطلاعاتی یا دیگر ارادههای دولتی بدون این که مجازاتی در انتظار آنها باشد، حقوق شهروندان امریکایی را از اعتبار ساقط و پایمال میکنند. از سوی دیگر، پنتاگون، فیلمسازان هالیوود و تهیهکنندگان فیلمهای اکشن را به واشنگتن فرا میخواند تا تجربههای خود را درباره سناریوهای مختلف ترور، در اختیارش قرار دهند؛ چیزی که هنوز هم برای بعضی از ناظران، شوخی احمقانهای تلقی میشود. نتیجه مشورتخواهی و درخواست کمک وزارت دفاع امریکا حداکثر تا اوایل سال بعد پدیدار میشود، یعنی هنگام برخی از فیلمهای قهرمانی، میهنپرستانه و فیلمهایی که در آن افراد خبیث و شرور به دست امریکاییان نابود میشوند، مانند بمبی در صحنه اجتماع منفجر میشود و تمامی پردههای سینما را اشغال میکند. از این شکلدهی و متحدسازی افکار و آراء نیروهای اجتماعی با تولید نوارهای ویدئویی که احتمالاً، پیش از حمله به افغانستان در 7 ماه اکتبر آماده شده بود و حاوی تصویر ضبط شده جتهای جنگی در حال صعود و صفحههای سبز رنگ مانیتورها و ضربات دقیق و هدفمند آنها به دشمن و همچنین گزارشهای کوتاه روزانه با اعلام اخبار موفقیتآمیز از کاخ سفید را در بر میگرفت که از زمان جنگ خلیج فارس کاملاً شناخته شده هستند، جالبتر این که در این درگیریها جنگ اطلاعاتی، که بحثهای یک ساله را پشت سر گذاشته بود، نقش محوری را به عهده گرفت. درست یک هفته پیش از آغاز حملات، پنتاگون نشریه بررسی دفاعی چهارساله را که در بر دارنده مطالبی درباره استراتژی نظامی امریکا، منتشر کرد. در این نشریه آمده بود: «توانایی انجام عملیات اطلاعاتی، از اختیارات اصلی وزارت دفاع امریکاست.» درست در همین زمان ریچارد ب.مایرز، که تا فوریه سال 2001 مسئولیت جنگ اطلاعاتی در ارتش امریکا را به عهده داشت، به سمت ریاست ستاد مشترک منصوب شد و امریکاییان، تحت ریاست وی، دکترین مشترک عملیات اطلاعاتی را طراحی و تکمیل کردند. در این دکترین مشترک برای عملیات روانی، جمله در خور توجهی بدین مضمون دیده میشود که عملیات اطلاعاتی به معنی نفوذ در اطلاعات و سیستمهای اطلاعاتی دشمن است، در عین این که از اطلاعات و سیستمهای اطلاعاتی خودی دفاع میشود. آنچه دو ماه و نیم بعد انجام شد، چیزی به جز اجرای دقیق و استفاده عملی این دکترین جدید نبود. در حالی که نیروی هوایی امریکا از ارتفاع ده هزار متری، تأسیسات ساختاری افغانستان و اردوگاههای آموزشی شبکه القاعده را بمباران، سیستمهای حمل و نقل ذخایر آب آشامیدنی و تجهیزات تولید برق را نابود و شبکههای ارتباطی را مسدود میکرد، هواپیماهای باری امریکا، مایحتاج غذایی بر زمین فرو میریختند. مضحک اینکه، بستههای مواد غذایی که به منظور توجیه افکار عمومی برای نشان دادن نیات بشردوستانه به زمین پرتاب میشدند، از نظر ظاهر، با بمبهای خوشهای هیچ تفاوتی نداشتند. در حالی که هواپیماهای کماندو سولو از واحد هوایی امریکا که برای جنگ روانی در نظر گرفته شده بودند، از فراز افغانستان، اخبار رادیویی ارسال میکردند تا برنامههای رادیویی این کشور را تحتالشعاع قرار دهند. همچنین، با پرتاب اعلامیههای هوایی، رادیو و دیگر نوشتههای تبلیغاتی، مانند کاری که در جنگ خلیج فارس انجام دادند، کوشیدند تا روحیه افغانها را تضعیف کنند؛ نکتهای که خاطره استفاده از سلاحهای ارتباطی را از سوی دولت و ارتش در زمان جنگ سرد به یاد میآورد. رادیو صدای امریکا ابزار ضروری مورد نیاز برای پخش برنامههای عربی را به سرعت دریافت کرد و رادیو اروپای آزاد و رادیو آزادی به همان سرعت به رادیو افغانستان آزاد تبدیل شدند. رادیوی مزبور برخلاف سی.ان.ان این ویژگی را داشت که برنامههایی به زبان فارس و پشتو پخش کند و مخاطبان بسیاری را پوشش دهد. ناگهان در این میان، در نخستین گزارشهای زنده در ارتباط با مقابله به مثل امریکا، نوار ویدئویی بن لادن در دسترس قرار گرفت که از طریق فرستنده تلویزیونی الجزیره به سی.ان.ان فروخته شده بود. بدین ترتیب، تمام تلاشها برای عقیمگذاشتن حملات رسانهای به شکست انجامیدند و فرستنده تلویزیونی الجزیره که در سراسر دنیا بیست میلیون نفر را پوشش خبری میدهد، به صورت غیرمنتظرهای، در جبهه چهارم به صورت دشمنی خطرناک و قدرتمند در جنگ اطلاعاتی، به صحنه وارد شد. بدین ترتیب، این استراتژی امریکاییان که مانع از پخش تصاویری، مانند اجساد قطعه قطعه شده و زنان گریان بودند، با خطر روبرو شد و کارایی خود را از دست داد. در واقع، این فرستنده عربی، روزانه تصویرهایی از خسارتهای جانبی حملات به افغانستان را به سراسر جهان پخش میکرد و با این کار به باور جنگ عادلانه و بدون تلفات جانبی که ائتلاف ضد تروریسم قصد تبلیغ و اشاعه آن را داشت، خدشه وارد کرد. اعمال فشار بر امیر قطر برای جلوگیری از پخش برنامههای فرستنده تلویزیونی الجزیره نیز مؤثر واقع نشد و بینتیجه ماند. به همین دلیل، کاندو لیزا رایس، مشاور امنیت ملی دولت بوش، دونالد رامسفلد و تونی بلر به درخواست مصاحبه این فرستنده پاسخ مثبت دادند، ولی باز موفقیت چندانی به دست نیاوردند، اما بر اساس گزارش روزنامه نیوریک تامیز در تاریخ 12 دسامبر، پس از ملاقات خصوصی کالین پاول با امیر قطر در اواسط ماه اکتبر، موافقت شد که مصاحبه بعدی بن لادن، که بعد از حمله به امریکا ضبط شده بود، تنها برای دولتها فرستاده شود و به صورت رسمی پخش نشود. پس از اینکه دولت امریکا فهمید توانایی جلوگیری از ارسال گزارش تمامی فرستندهها را ندارد، والتر ایساکسون، رئیس فرستده تلویزیونی سی.ان.ان خطاب به جبهه داخلی امریکا سخنانی را ایراد کرد. و به همکارانش توصیه نمود که در برنامههای خود، از قربانیان حادثه برجهای تجارت جهانی یاد کنند و با در نظر گرفتن منافع امریکا درباره کشتهشدن غیرنظامیان افغان در بمبارانها و حملات نظامی، کمتر اطلاعرسانی نمایند. در واقع، آنچه در جنگ کوزوو به منزله ابزار فشار روانی مورد استقبال قرار میگرفت، یعنی ارسال تصویرهایی از گرسنگی، آوارگی و بدبختی اخراجشدگان و مهاجران، که از طریق، شهروندان کشورهای غربی در حال و هوای جنگ نگه میداشت، دیگر در افکار عمومی تأثیر چندانی نداشت و عملاً ناموفق بود. گزارشها، تصویرها و تفسیرها از اردوگاه کویته و دیگر اردوگاهها از افکار عمومی پنهان میشد. به جای این کار، خبرنگاران در اطراف نیروهای ائتلاف شمال بودند و گزارشگران به جای آنکه بیطرفانه به عنوان ناظر به وظیفه خود عمل کنند، مانند جنگجویان وارد عمل میشدند. در حالی عدهای در صدد شکار تصویرهای مهیج نیروههای در حال مرگ طالبان یا دیگر رزمندگان بودند، دیگران به منزله نیروهای همراه تانکهای زرهی، رهسپار میدانهای نبرد شدند و عده دیگری شاهد عینی کشتارها بودند، بدون آنکه برای کشف شایعههایی که در اطراف آنها میگذرد و یافتن حقایق، کوچکترین تلاش کنند. هنگامی که در 9 ماه نوامبر، کابل سقوط کرد، رسانههای غربی پیش از هر چیز، تصویرهای پایکویی مردم و مردانی را که در حال تراشیدن ریش خود بودند، نشان دادند. پس از اینکه فرستنده الجزیره تصویر جسدهای داخل در گورهای دسته جمعی و نیز تصویر حمله به عربهای غیرمسلح و اعضای احتمالی طالبان را پخش کرد، ناگهان در روز 16 ماه نوامبر، یک راکت امریکایی به طور اشتباه به ایستگاه فرستنده الجزیره برخورد نمود. بدین ترتبیب، رقیب رسانهای خاموش شد. در واقع، اشتباه از خود آنها بود که مختصات جغرافیایی دفتر خود را به نیروهای امریکایی اعلام کرده بودند. بدین ترتیب، وضعیت حمله که در جبهه رسانهای ایجاد شده بود، شکسته شد و باز هم تسلط و هدایت آنتنها و مجامع رسانهای دنیا در دستان پنتاگون قرار گرفت. این جریان نقطه عطفی برای برنامهریزی وزارت خارجه و دفاع امریکا شد تا با صرف 9 میلیارد دلار، یک شبکه تلویزیونی ماهوارهای عربی را تأسیس و آن را با ایستگاههای رادیویی متعدد مستقر در زمین، پشتیبانی کند تا افزون بر پوشش دادن کل دنیای اسلام، از فیلیپین تا آفریقای شمالی، به 26 زبان نیز برنامه پخش کند. هدف از ایجاد این تأسیسات، هدایت و جهتدهی جوانان مسلمان که دارای ایدههای ضدامریکایی و موسیقی غربی و متمایل کردن آنان به سبک و شیوه زندگی غربی است. در همین راستا، فرستنده تلویزیونی ام.تی.وی که به پخش موسیقی اختصاص دارد، مشارکت خود را اعلام کرده است، به همین مناسبت نیز کنسرتی در سال 2002، از طریق این فرستنده و با حضور جنیفر لوپز و دیگر خوانندگان پاپ در افغانستان تهیه و ضبط کردند، آنها قصد دارند با این کار روحیه پایین نیروهای امریکایی را در جبهههای جنگ، به ویژه در ایامهای جشن تقویت کنند. به طور قطع، نکته برجسته در جنگ بر سر شبکههای تلویزیونی، رسانهها و افکار عمومی، آن نوار ویدئویی است که از سوی ارتش امریکا به صورت تصادفی و اشتباهی در پایان ماه نوامبر در خانهای در جلالآباد، پیدا شد. در این نوار، بن لادن در میان جمعی از افراد مورد اعتماد خود، به آگاهی از وقایع 11 سپتامبر اعتراف کرده بود. در این پیام، هم تأثیر و نیتی که با انتشار این نوار ویدئویی دنبال میشد و هم گیرندههایی که مخاطب این پیام بودند، کاملاً مشخص بود. نوار ویدئویی رادنی کینگ یا نوارهای بازپرسی کلینتون در مورد جنجال لوینسکی، نشان دادهاند که چنین نوارهایی، چه تأثیر روانیای را ایجاد میکنند. به هر حال، باید دلیلی برای مقصر جلوهدادن بن لادن و جنگجویان وی ارایه میشد. هر چند ظاهراً هنوز نیز ارایه نشده است و برخی از سیاستمداران عالیرتبه فقدان آن را اظهار میکنند. این پرسش که آیا کل داستان جعلی است یا خیر، مسئله اصلی نیست. به هر شکل، آزمایش اصالت آن، با توجه به تکامل و پیشرفت ابزار و امکانات دیجیتالی جعل تصویر و صدا در عصر حاضر، عملی به نظر نمیرسد و این انتظار نیز، که امریکاییان نوار ویدئو را برای تست در اختیار کارشناسان بیطرف قرار دهند، بیهوده است، اما آنچه از خبرنگاران انتظار میرود، این است دستکم با پرسشهای انتقادی خود، به روشن شدن مسئله کمک کنند. در حالی که با کمال تعجب میبینیم که رسانههای اصلی و خطدهنده در امریکا، تا به امروز هم قدمی در این راستا برنداشتهاند، اما اگر کسی مسائلی که تاکنون افشا شده، دنبال کرده باشد، مطمئناً، در اصالت نوارهای ویدئویی تردید خواهد کرد؛ زیرا، نحوه و شرایط پیدا شدن نوار، چنان عجیب و غریب و مشکوک و محتوای آن نیز چنان متناسب با نیاز امریکاییان است که درست بودن آن را به شدت زیر سؤال میبرد و این پرسش را مطرح میکند که چرا بن لادن باید در مقابل دوربین فیلمبرداری اعتراف کند؟ چرا باید او مرتکب چنین کاری شود، با وجودی که عبدالله اعظم، استادش به وی توصیه کرده بود که هیچ چیزی را ضبط نکنند؟ چرا وی باید فیلم و عکس را در اختیار یکی از رزمندگان خود بگذارد تا او هم آن را در خانهای در افغانستان، بر سلیقه خودش پنهان کرده باشد و چرا باید دقیقاً فقط یک نوار ویدئویی آن هم درست به دست نیروهای ویژه امریکایی یافت شود؟ در کل به این نتیجه میرسیم که این داستان، بسیار بیارزش و بچگانه است و انسان بیشتر فیلمهای مبتذل را به یاد میآورد که در آن، یک گانگستر درجه چهار پس از ارتکاب جرم، کارت ویزیت خود را در محل جنایت جا میگذارد تا تماشاگر را به یاد تروریستی بیندازد که دشمن اصلی یک دولت است. اگر کسی با وسواس و دقت بیش از حد تروریستها نسبت به جزئیات کارشان آشنایی داشته باشد، از شیفتگی آنها نسبت به طراحی زیبا و احتیاط در سبک و شیوه و همچنین، تمایل آنها به اینکه مبادا نکتهای را از روی اشتباه فراموش کنند، آگاهی داشته باشد، به طور مسلم این عدم احتیاط و کیفیت نازل نوار وی را به تعجب واخواهد داشت. البته، اگر کسی نخستین نوار ویدئویی را دیده باشد، یقیناً، وجود چنین نواری را به بن لادن نسبت نخواهد داد. آیا تعبیر و تفسیر این قضیه به نحو دیگر، کار یک آدم شوخ نیست؟ برای نمونه، هنگامی که تصویر میلرزد، صفحه تلویزیون سیاه باقی میماند و صدای آنها به سختی قابل تشخیص است، اما ناگهان به طرز عجیبی همه چیز کاملاً واضح میشود، یعنی درست در جایی که او به آگاهی از حادثه 11 سپتامبر اعتراف میکند! آنچه ما درباره جامعه خود و در حقیقت، درباره جهانی که در آن زندگی میکنیم، میدانیم، از طریق رسانههای گروهی است. این جمله رومان (جامعه شناس معروف، در کشور آلمان طرفداران بیشماری پیدا کرد. بسیاری از مقاله نویسان، منتقدان و نظریهپردازان رسانهای، از این جمله او، در مطالب خود استفاده میکنند و جملات قصار دیگری را نیز به آن میافزایند. این جمله همان طور که در زمان جنگ خلیج فارس مصداق چندانی پیدا نکرد، امروز نیز، با واقعیت تطابق چندانی ندارد. نتیجهای که از این جمله گرفته میشد، این بود که دیگر کسی توانایی منحرف کردن افکار عمومی را نخواهد داشت؛ زیرا، ما روز بعد، یقیناً از طریق رسانهها به واقعیتها پی خواهیم برد و این به هیچ وجه درست به نظر نمیرسد. به هر حال با توجه به استراتژی حقیقتسازی نظامی، در عصری که آگاهی از نیرنگها و جمله به چشمهایتان اعتماد نکنید، شعار اصلی جریانهای حاکم میشود؛ اظهاراتی که چندان مناسب به نظر نمیرسد. افزون بر این، حتی اگر مطلب مزبور صحت داشته باشد که جنگ پدر همه چیز است، باید به زودی منتظر جهش ناگهانی دیگری در جنگ نوع جدید باشیم. این جنگ به تدریج بر عقیدهها، ذهنها و واقعیتها به شکل پایداری تأثیر میگذارد و افکار عمومی را یک گام دیگر به سوی میلیتاریسم نزدیک میکند. سر و صدایی که این نبرد پرتاب خواهد کرد، آن طور که فوکو پیشبینی کرده بود، تنها در افقهای دور دست شنیده نخواهد شد این جنجال مدتها است آغاز شده است و مانند دیگر جنگها درسی به ما خواهد آموخت، اما پیام آدورنو در آغاز این مقاله، که خود را درباره ناتوانی خویش به حماقت نزنیم، همیشه آویزه گوشمان باشد.
مقالات مجله
نام منبع: رودلف مارش
شماره مطلب: 2090
دفعات دیده شده: ۲۰۶۰ | آخرین مشاهده: ۱۵ ساعت پیش