-
نویسنده کانادایی تشریح کرد: محرومیت از حقوق اجتماعی و مرگ مزد مخالفان هولوکاست
یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ ساعت ۲۳:۲۶
یک نویسنده کانادایی با اشاره به محرومیت از حقوق اجتماعی و در نهایت قتل دردناک مورخ لهستانی که درباره هلوکاست تحقیق کرده بود، این وضعیت را سرنوشت محتوم کسانی دانست که در غرب مقابل صنعت هولوکاست قد علم میکنند. "هنری ماکو " (Henry Makow) نظریهپرداز توطئه کانادایی و از حامیان جنبش حقیقت 11 سپتامبر، در مقالهای که در پایگاه اینترنتی خود منتشر کرد، با ذکر منتخبی از مصاحبههای یک مورخ برجسته لهستانی منکر هولوکاست، دیدگاههای وی را مورد بررسی قرار داد.
یک نویسنده کانادایی با اشاره به محرومیت از حقوق اجتماعی و در نهایت قتل دردناک مورخ لهستانی که درباره هلوکاست تحقیق کرده بود، این وضعیت را سرنوشت محتوم کسانی دانست که در غرب مقابل صنعت هولوکاست قد علم میکنند. "هنری ماکو " (Henry Makow) نظریهپرداز توطئه کانادایی و از حامیان جنبش حقیقت 11 سپتامبر، در مقالهای که در پایگاه اینترنتی خود منتشر کرد، با ذکر منتخبی از مصاحبههای یک مورخ برجسته لهستانی منکر هولوکاست، دیدگاههای وی را مورد بررسی قرار داد. ماکو در این مقاله نوشت: روز 11 ژوئن 2010، جسد به شدت متلاشی شده "داریوز راتایزاک " (Dariusz Ratajczak) در یک خودروی پارک شده پیدا شد. وی که یک مورخ برجسته لهستانی دارای درجه دکترا و نویسنده کتابهای بسیاری بود، به خاطر زیر سوال بردن مفهوم صهیونیستی تاریخ لهستان، شغل خود را با آزار و توهین از دست داد. برخوردی که با وی صورت گرفت، حکایت از آن دارد که کمونیسم چهرهاش تغییر کرده ولی همچنان در راس همه امور است. آن چه در ادامه میخوانید، منتخبی از یکی از مصاحبههای وی است. راتایزاک: من با دلیل و برهان حس میکردم که ما با خطر جایگزین کردن سانسورهای کمونیستی با معادلهای اجتماعی-لیبرال آن مواجه هستیم. همچنین من چنین پیشبینی میکردم که نتیجه حمله پیروزمندانه تصحیح سیاسی (political correctness)، اطاعت کورکورانه علم تاریخشناسی از سیاست خواهد بود. سوال: چه هنگام، کجا و تحت چه شرایطی اولین مشکلات در این زمینه آغاز شد؟ آیا مشکل از یک موسسه آموزشی شروع شد یا فراتر از دیوارهای دانشگاهها به وقوع پیوست؟ چه کسی فشار اولیه را بر شما وارد کرد؟ دکتر راتایزاک: پاسخ به سوال شما نیازمند پیش کشیدن جزئیات متعددی، از جمله اسامی "مزاحمان ارزشمند " من است. من ناراحت نمیشوم اگر خوش خدمتی، دروغ و بیادبیهای معمول که در میان نخبگان سیاسی و بسیاری از کارکنان علمی ما رایج است، راه خود را در میان مردم به عنوان حقیقت باز کنند. من در سال 1988 در یک موسسه آموزشی در اوپول شروع به کار کردم که در آن زمان، "مدرسه آموزشی شورشگرایان سیلیسیا " (Silesian Insurrectionists School of Pedagogy) نامیده میشد. در نیمه اول دهه 90، من جایگاه خود را در این دانشگاه تثبیت کرده بودم. وقتی میگویم هنگام تدریس من، کلاسها پر از دانشجو بود، لاف نمیزنم. خیلی خوب بود که از دانشجویان میشنیدم که من یک مورخ قابل اعتماد و یک سخنران عالی (این مسئله، توانایی شخصی من نبود، بلکه در واقع، این ویژگی را از پدرم که یک وکیل بود، به ارث بردم) هستم که از پیش کشیدن مباحثی که از نقطهنظر تصحیح سیاسی خطرناک به شمار میآیند، نمیهراسم. من چندین "موضوع نادرست " را آماده کرده بودم که طی دوره هر کلاس به آنها میپرداختم. اجازه دهید تنها به چند نمونه از آنها اشاره کنم: "به موش گرسنگی بده، یا نگاهی منتقدانه به فمنیسم آمریکایی "، "فراماسیونی دیروز و امروز "، "ریشههای مشترک هیتلرگرایی و کمونیسم "، "آیا استعمارگرایی تحت هر شرایطی مستحق انتقاد است؟ "، "تاریخ الجزیره فرانسه "، و از این قبیل. دانشجویان این موضوعات را خیلی دوست داشتند ولی در عین حال، من به طور روزافزون از سوی پروفسور "استانیسلاو اس نیچیهیا " (Stanislaw S. Nicieja) رئیس انجمن تاریخ احضار میشدم (او استاد ناظر پایاننامه دکترای من بود و بعدها هم رئیس قدرتمند دانشگاه اوپول شد). او کم و بیش به من چنین میگفت: "من چیزی را به تو تحمیل نمیکنم. نمرات دانشجویان تو در پایان هر ترم عالی است و ما از دانش تو قدردانی میکنیم ولی آیا واقعاً مجبوری تا این حد پیش بروی؟ من میدانم که تو بر اساس منابع کار میکنی ولی برخلاف جریان کنونی قدم بر ندار، والا ممکن است این ماجرا بد تمام شود ". * راتایزاک: انتشار کتاب "مباحث خطرناک " آغاز دردسرهایم بود راتایزاک ادامه داد: آغاز دردسرها، البته، با انتشار رساله کوچک روزنامهنگارانه من با عنوان "مباحث خطرناک " در ماه مارس 1999 همراه بود. پیش از آنکه به پیامدهای انتشار این کتاب بپردارم، اجازه دهید یک بار دیگر چند توضیح مقدماتی ارائه کنم. من طی سخنرانیهایم، بیش از یک مرتبه، به یک به اصطلاح مسئله یهودی پرداختم. این کار من کاملا موجه بود، به ویژه هنگامی که موضوع مورد بحث، تاریخ اخیر لهستان بود. هنگامی که من درباره عملکردها، ساختارها و ترکیببندی وزارت امنیت عمومی لهستان، یعنی "اوبکیای مخوف " (grim ubecja) صحبت کردم، به این مسئله اشاره کردم که در این سازمان، افرادی با اصل و نصب یهودی، به ویژه کسانی که در تصمیمگیریها نقش داشتند، بیش از اندازه مورد بزرگنمایی قرار میگرفتند. هنگامی که من به پرونده جنجالبرانگیز قتل پسر "بولسلاو پیاسکی " (Boleslaw Piasecki) اشاره کردم، طبق حقیقت گفتم که همه سرنخهای این قتل به اسرائیل منتهی میشد. سرانجام، هنگامی که به بحث درباره نگرش اکثریت یهودیان نسبت به بدست آوردن دوباره استقلال لهستان توسط مردم این کشور در سال 1918، برخورد آنها نسبت به سالهای جنگ لهستان با بلشویکها و همچنین حمله 17 سپتامبر 1939 شوروی به لهستان پرداختم، میگفتم که آنها، به هیچ وجه، نشانی از میهنپرستی از خود بروز ندادند. این گفتهها خشم مقامات دانشگاه را برانگیخت. سرانجام، در سال 1998 و با چند عذر و بهانه پایان برای من فرا رسید و کلاسهای من درباره تاریخ اخیر لهستان از طرف دانشگاه کاهش شدید یافت و به تاریخ قرن نوزدهم تغییر پیدا کرد. این کار تغییری در اصل ماجرا ایجاد نکرد چرا که "لیتواک " (Litwak) یهودی قرن نوزدهم هم به اندازه "اوبک " (ubek) یهودی تاریخ اخیر، ضد لهستانی بودند. روی هم رفته، این امر برای من دردآورتر هم بود چرا که اولا، من همیشه سخنرانیهایم را بر اساس منابع قرار میدادم و ثانیاً، مسئله یهود موضوع تاریخی مورد علاقه من نبود. البته، انتقاداتی هم شامل من میشد ولی در واقع، این وضعیت به شغل و حرفه من مربوط بود. با این حال، کسی مرا به تهمت بدنام ضد یهودیت متهم نکرده بود. وضعیت من شبیه چندین سخنران دیگری بود که زندگی و حرفه خود را به تجدیدنظرطلبی در مورد هولوکاست اختصاص داده بودند و من هم در سالهای 97 و 98 در درون دانشگاه همین کار را کرده بودم. مقامات دانشگاه در خفا سخنانی میگغتند، در حالی که دانشجویان برای حضور در کلاسهای من با هم کلنجار میرفتند، شاید به این دلیل که برای اولین بار در تاریخ یک دانشگاه لهستانی، شخصی پیدا شده بود که عینیگرایانه نظرات این محیط را، که یک واقعیت اجتماعی و تاریخی بود، به یکدیگر مرتبط میساخت. محیطی که یهودیان را هم در بر میگرفت. ضمن اینکه پس از این سخنرانیها، بسیاری از دانشجویان در خفا از من میخواستند دیدگاه خود را نسبت به نظریههای این تجدیدنظرطلبان بیان کنم. من همواره این چنین پاسخ میدادم: اگر تجدیدنظرطلبان فکر میکنند که دالانهای گاز وجود خارجی نداشتهاند، اشتباه میکنند ولی اگر فکر میکنند شش میلیون یهودی طی جنگ نابود نشدهاند، حق با آنهاست. اگر آنها فکر میکنند که هولوکاست، محور شهادت در قرن بیستم نیست، حق با آنهاست. در غیر این صورت، ما برای قربانیان "زندانهای شوروی " (Soviet Gulag Archipelago)، قربانین ارمنی سیاستهای ترکیه طی جنگ جهانی اول و یا برای هموطنان خودمان که طی سالهای 1936 تا 45 قربانی بیرحمیهای آلمان و شوروی شدند، احساس خواری و ذلت میکنیم و برای مرگ آنها ارزش کمتری قائل شدهایم. توتسیهای (Tutsis) [مردم ساکن رواندا و بروندی] بیچاره چطور که توسط اعضای قبیله دیوانه "هوتو " (Hutu) به قتل رسیدند؟ آیا میتوان قربانیان را به دو گروه بهتر و بدتر تقسیم کرد؟ همانطور که پیشتر اشاره کردم، من در ماه مارس 1999 با هزینه خود و با تیراژ 350 نسخه، کتاب مباحث خطرناک را منتشر کردم. من این کار را بدین دلیل کردم تا اثری روزنامهنگارانه از برخی از سخنرانیهای دانشگاهیام به جای بگذارم. عنوان یکی از فصلهای آن، "تجدیدنظرطلبی در هولوکاست " بود. به مدت یک ماه، هیچ اتفاقی در دانشگاه نیفتاد. من حتی شخصاً چند نسخه از آن را به نیچیهیا رئیس دانشگاه و سایر مقامات ارشد آن دادم. یک ماه بعد، من نه از سوی نیچیهیا و نه از سوی رئیس انجمن تاریخ که از سوی یکی از سردبیران نشریه "گزتا ویبورکا " (Gazeta Wyborcza) احضار شدم که با پوزخند به من گفت: ما به خاطر این کتاب و فصل کوچک مربوط به هولوکاست، تو را زیر پا له میکنیم. از آنجا بود که همه چیز آغاز شد. روز هشتم آوریل، شورای آموزشکده تاریخ دانشگاه اوپول با تشکیل جلسهای مختصر، یک صدا مرا محکوم کرد. در همین زمان، گزتا ویبورکا و سایر نشریات جناح چپ، موزه آشوویتز، سفارت رژیم صهیونیستی، "مقامات اخلاقیات "، برخی از اعضای دولت "بوزک " (Buzek) و همچنین اطرافیان "کواسنیوسکی " (Kwasniewski) رئیس جمهور کشور (هم از جناح راست و هم چپ) حمله و توهین به من را آغاز کردند. * درخواست سخنگوی سفارت اسرائیل برای اخراج راتایزاک از دانشگاه مدیر موزه آشوویتز اعلام کرد که من نئونازی هستم. "مایکل سوبلمن " (Michael Sobelman) سخنگوی سفارت رژیم صهیونیستی از این مسئله ابراز تعجب کرد که "چنین مردی در دانشگاههای لهستان تدریس میکند " (که پیشنهادی آشکار برای اخراج من بود). "ویلادیسلاو بارتوزوسکی " (Wladyslaw Bartoszewski) مرا به یک آسایشگاه روانی فرستاد و از این قبیل. به علاوه، نیچیهیا تماسهای تلفنی از شخصیتهای مهم وزارت آموزش ملی، "موسسه مردم سایمون ویسنتال " (Simon Wiesenthal people) و هر شخص دیگری که فکرش را بکنید دریافت میکرد که به وی هشدار میداد: اگر آن راتایزاک را اخراج نکنی، دانشگاهت مورد تحریم قرار خواهد گرفت و هیچ کمک مالی دریافت نخواهی کرد. بنابراین، وی مرا از سمت مدرس دانشگاه معوق کرد. افسوس، او واقعاً مرد قابل اعتمادی است که نسبت به جریان وزش تاریخ حساس است. امروزه او سمت پرافتخار سناتوری جمهوریخواه لهستان را به عهده دارد. در آوریل 1999، من اوقات بسیار دشواری را میگذراندم. همکاران دانشگاهی بزدل من به من پشت کردند. حتی زمانی رسید که در خیابان با من آشنایی نمیدادند. از آن زمان تاکنون اوضاع همانطور بوده است. رسانهها به هر طریق به من توهین میکردند. گویی که اخراج من از کارم کافی نبود؛ چرا که از "بالا " به دانشگاه دستور دادند مرا به دادگاه آکادمیک بفرستند. دادگاه یک سال طول کشید و تمسخری آشکارا از عدالت بود. طی جلسات مداوم تفهیم اتهام، من دو ساعت تمام در مورد آزادی بیان و حق زیر سوال بردن امور صحبت میکردم. من همچنین میخواستم موضع خود را نسبت به نظریههایی که تجدیدنظرطلبان درباره هولوکاست ارائه میدهند، بیان کنم ولی هیئت بازرسی دانشگاه تنها گاهی تظاهر به گوش دادن به گفتههای من میکرد. حکم آماده بود: برکناری تادیبی از دانشگاه به همراه ممنوعیت سه ساله از تدریس. من تنها از اینکه با توجیهات عقلانی، با اشاره به اخلاقیات و همینطور با دانش قضایی خود، آقایان قضات و همچنین پروفسور "ویسلاو لوکازوسکی " (Wieslaw Lukaszewski) سخنگوی بخش تادیبی دانشگاه اوپول را که پس از یک سال بازرسی نتوانسته بود یک شاهد قانونی برای پرونده من بیابد، به چالش طلبیدم خوشحال بودم. وقتی متن دادخواهی لوکازوسکی علیه خود را به پدرم نشان دادم، پدرم گفت که در مقایسه با لوکازوسکی، "آندره ویشینسکی " (Andriei Vyshinsky) به نظر وکیل خوبی میآید. ولی لوکازوسکی یک روانشناس بود و ترکیببندی دادگاه آکادمیک از یک مورخ قرون وسطا، یک روانشناس دیگر و همچنین یک کشیش تشکیل شده بود. در حقیقت، ما امروزه کشیشهای جالبی داریم ولی به هر حال، من به خاطر دیدگاههای دانشجویانم درباره من احساس آرامش میکردم. آنها درخواستنامههایی در دفاع از من به رئیس دانشگاه و مطبوعات نوشتند که در یک مورد هم بسیار به ضرر آنها تمام شد چرا که دو تن از دانشجویانم از تحصیل در دانشگاه به حالت تعلیق درآمدند. وقتی به این مسئله پی بردم، آنها را از انجام هرگونه عمل مشابهی منع کردم. همچنین، حمایت اخلاقی که از سوی تعداد زیادی از هموطنانم دریافت میکردم، آرامش بسیاری برایم به همراه داشت. مردم گاهی با من تماس میگرفتند و به من روحیه میدادند. جنبشهای حمایتی در آمریکا و کانادا به طرز غیرمعمولی فعال بود و سیل ایمیلهایشان در دفاع از من به دانشگاه تمامی نداشت. نامههای بسیاری هم از استرالیا در دفاع از من ارسال میشد. آمار با دلیل و برهان نشان میداد که تشکیلات غولپیکر اصلاح سیاسی که مانند یک جاده صافکن عمل میکند، به شدت بر روی من به عنوان یک مرد تنها فشار میآورد. من با آنکه در حال غرق شدن بودم، همراهان خوبی داشتم که بعدها نیز دانشمندان شجاعی مانند "میروسلاو داکوفسکی " (Miroslaw Dakowski)، "رافال برودا " (Rafal Broda)، "ریزارد بندر " (Ryszard Bender)، "پیتر رینا " (Peter Raina) و غیره و همچنین سردبیران شجاع بعضی از روزنامهها هم به جمع آنها اضافه شدند. اگر در آن زمان تنها با بزدلهای دانشگاه و روسای آنها جنگیده بودم، من مرد خوشبختی محسوب میشدم ولی اینگونه نبود. * صنعت هولوکاست در ماه می 1999، پرونده من به دفتر دادستان مدعیالعموم ارجاع داده شد که مرا به نقض بند 55 "اصل قانون یادبود ملی " (Institute for National Remembrance Act) متهم کرد. این بند، به دنبال تصویب کشورهای اروپای غربی و سایر کشورها، افراد به اصطلاح منکر جنایات نازی را تا سه سال به زندان محکوم میکند. به باور من، این سانسور نیمه پنهان که از اول ژانویه 1999 در لهستان به اجرا درآمد، به مرگ علم تاریخنگاری دامن زد چرا که کنکاشهای علمی را که بدون آن، حرفه یک مورخ بیمعنی میشود، متوقف میسازد. این قانون، که از "صنعت هولوکاست " نشات گرفته، چنین حکم میکند: "هولوکاست، اینگونه که ما میگوییم به وقوع پیوست. پس اگر کسی سعی بر انحراف آن کند، او را نابود میکنیم ". بنابراین، من میگویم که هیچ شخص عاقلی وجود ندارد که منکر جنایات نازیها شود. این قانون کاملا نژادی، صرفاً مربوط به جنایات نازیها علیه یهودیان است. با این حال، هیچ کس نمیتواند مرا متقاعد کند که این جنایتها دقیقاً همان طوری اتفاق افتاد که آقایان "گراس " (Gross)، "ویلکامیرسکی " (Wilkomirski) و همه آن دروغگویانی (که تعداد آنها در استرالیا هم کم نیست) که برای صنعت هولوکاست کار میکنند، میگویند. البته، هدف تحقیقهای دادستانی و دادگاهی، کتاب مباحث خطرناک من و فصل کوچکی از آن درباره "تجدیدنظرطلبی در هولوکاست " بود. توضیحات من در این مورد که من صرفاً نظرات تجدیدنظرطلبان را ارائه دادم و همچنین تلاشهایم برای ارائه شاهدان، متخصصان و غیره برای دفاع از خود، عبث و بیهوده بود. خب، دادگاه بهتر میداند. من تا آن هنگام دو حکم دریافت کرده بودم ولی گویی پایان این ماجرا مشخص نیست و همچنان ادامه دارد. در حال حاضر، با محکومیت 10 ماه در زندان مواجه هستم. به نظر میرسد من به موضوعی پرداختم که قدرتمندان جهان را به خشم آورد چرا که اگر منطقی فکر کنیم، در مییابیم که هیچ کسی را به خاطر یک موضوع ناچیز و بیمعنی به مدت سه سال تحت پیگیری قرار نمیدهند.
گزارش
نام منبع: خبرگزاری فارس
شماره مطلب: 14326
دفعات دیده شده: ۱۳۰۵ | آخرین مشاهده: ۷ ساعت پیش