-
عادی سازی جنگ
سهشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۴ ساعت ۱۰:۱۹
آمریکاییها مجذوب و اسیر قدرت نظامی و ایده برتری نظامی جهانی شدهاند. اندورج. باسویچ کتابی درباره علاقه فوقالعاده به نظامیگری به سبک آمریکایی نوشته است. کتاب «نظامیگری جدید آمریکا وفریب مردم با جنگ»، که به تازگی چاپ شده است، سوای از این که چه کسی آن را نگاشته، به موضوع بسیار مهمی میپردازد. اما با توجه به اینکه باسویچ، که تحصیل کرده غرب، سرباز سالهای جنگ ویتنام، همکار قدیمی نشریاتی مانند ویکلی استاندارد و نشنال ریویو و همکلاسی اسبق جورج بوش
آمریکاییها مجذوب و اسیر قدرت نظامی و ایده برتری نظامی جهانی شدهاند. اندورج. باسویچ کتابی درباره علاقه فوقالعاده به نظامیگری به سبک آمریکایی نوشته است. کتاب «نظامیگری جدید آمریکا وفریب مردم با جنگ»، که به تازگی چاپ شده است، سوای از این که چه کسی آن را نگاشته، به موضوع بسیار مهمی میپردازد. اما با توجه به اینکه باسویچ، که تحصیل کرده غرب، سرباز سالهای جنگ ویتنام، همکار قدیمی نشریاتی مانند ویکلی استاندارد و نشنال ریویو و همکلاسی اسبق جورج بوش در آکادمی امریکن برلین بوده، بازتاب کتاب فوق بسیارگستردهتر خواهد بود. باسویچ که یک محافظه کار متعهد میباشد، دائماً در حال سفر است. وی مینویسد: «من به جناح راست متمایل هستم و به اصلاحات ارائه شده توسط لیبرالیسم با دیده تردید مینگرم اما سرخوردگی من در دوران تسلط محافظهکاران و در دولت کنونی بوش و طرفداران وی، رو به افزایش است.» مواردی چون بیمسئولیتی در امور مالی، سیاست خارجی ماجراجویانه، عدم رعایت قانون اساسی و استفاده از کلمات سخیف در پاسخ به مباحث اخلاقی ژرف، ارزشگذاری درستی برای محافظهکاران به حساب نمیآیند. در اینجا دیدگاه من با جناح چپ تندرو هماهنگ است؛ یعنی جریان لیبرالیسم و محافظهکاری است که این مسئله را توضیح میدهد. در پایان جنگ سرد، مردم آمریکا به تسلط نظامی گرایش پیدا کردند. تردید نسبت به تسلیحات و نیروهای مسلح که از تجربه جنگ آمریکا آغاز شده بود، از بین رفت و رهبران سیاسی، لیبرالها و محافظهکاران مجذوب ارتش شدند. مسایل بعدی همانند موضوع گتسبی با نوعی بیاعتنایی همراه بودند. تعداد معدودی از مقامات به توان نظامی اهمیت می دهند، در غیر این صورت برتری نظامی جهانی با قواعد آمریکایی غیر ممکن میباشد. در حقیقت، دلیل گرایش آمریکا به نظامیگری، عدم مخالفت شخصیتهای سیاسی معروف با آن است. برای مثال وقتی سناتور جان کری، عضو حزب دموکرات در سال 2004 کاندیدای ریاست جمهوری شد، تفاوت سیاستهای امنیت ملی خود و جورج بوش را درروشهای تاکتیکی دانست و نه در اصول اساسی. وی از اقدام ایالات متحده در واکنش به حوادث 11 سپتامبر و آغاز "جنگ طولانی مدت جهانی بر ضد تروریسم" انتقاد نکرد بلکه واقعیت آن بود که رهبری این جنگ بسیارضعیف و ادامه آن "بیمورد" بود. جان کری بوش را مقصر میدانست، زیرا به عقیده وی نیروهای مستقر در عراق "آمادگی و تجهیزات لازم را برای جنگیدن" در اختیار نداشتند. بوش از سربازان آمریکایی توقع داشت که با کمترین امکانات، بهترین عملیات را انجام دهند. وی با اشاره به این که «قدرتمند نگه داشتن ارتش و تأمین امنیت سربازان، باید اولویت اصلی باشد»، قول داد در صورت انتخاب شدن این کاستیها را برطرف سازد. مردم آمریکا میتوانستند برای گسترش نیروهای مسلح و بهبود قدرت نظامی به کری اعتماد کنند. با این وجود، دوراندیشی جان کری نیز صرفاً شعار انتخاباتی بود. این روش کاندیداها بود برای آن که نشان دهند به دفاع از کشور اهمیت میدهند. اغلب سیاستمداران عقیده دارند که در حال حاضر ارتش آمریکا از کیفیت خوبی برخوردار نیست، در حالی که آن را عامل برای ایجاد نظم بینالمللی مطابق با ارزشهای آمریکایی به حساب میآورند. یکی از نتایج این روش در 25 سال گذشته، نظامی کردن سیاست ایالات متحده و تشویق جامعه به داشتن نیروی نظامی بیرقیب است. نظامیگری جدید آمریکا به چند شیوه متفاوت خود را نشان میدهد: در مرحله اول، امکانات، هزینه و آرایش نیروهای نظامی فعلی آمریکا است. در دو قرن آغازین تاریخ ایالات متحده، رهبران سیاسی واشینگتون قابلیتهای نیروهای مسلح این کشور را با توجه به اقدامات امنیتی انجام شده، میسنجیدند. مواجهه با یک تهدید احتمالی برای کشور، نیازمند داشتن ارتشی بزرگ و قدرتمند است که باید در زمان آرامش و صلح بررسی شود و در موقع ظهور بحران، ارتش با آن رو به رو شده و به سرعت آن را از بین برد. این روش در سال 1865، 1918 و 1945 اجرا شد. پس از پایان جنگ سرد، ایالات متحده با ارزشگذاری بر توان نظامی، این اصول را رد کرد و به سیاست حفظ توان نظامی برای مقابله با مخالفان روی آورد. این اقدام همزمان بر کیفیت و کمیت توان نظامی ایالات متحده تأثیر گذاشت و حتّا از نزدیکترین متحدین خود نیز پیشی گرفت. بودجه کنونی پنتاگون 12 درصد بیشتر از بودجه متوسط وزارت دفاع در زمان جنگ سرد میباشد. در سال 2002، هزینه وزارت دفاع آمریکا از 25 مورد برای مقابله با هفت کشورهایی که" محورهای شرارت" نامیده شدند و در فهرست دشمنان آن قرار داشتند، فراتر رفت. در حقیقت، هزینة دفاعی ایالات متحده بیش از تمام کشورهای جهان است، در حالی که این شرایط هیچگونه سابقه تاریخی نداشته است. علاوه بر آن، به احتمال زیاد فاصله هزینههای نظامی ایالات متحده و سایر کشورهای جهان در سالهای آینده افزایش خواهد یافت. طبق بیانیه پنتاگون درباره طرحهای بلند مدت، بودجه آن تا سال 2009 نسبت به زمان جنگ سرد به طور متوسط 23% رشد خواهد داشت. ولی حقیقت امر این است که سئوال مردم آمریکا دربارة اینکه «تا کجا پیش میرود؟» دیگر معنای خود را از دست داده است. این نیروهای پرخرج، هر روز چه کاری برای انجام دادن دارند؟ پس از گذشت یک دهه از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی با وجود آن که کشورهای استقلال یافته توانایی تأمین امنیت خود را دارند، ایالات متحده پایگاههای نظامی خود را در چندین کشور همچنان حفظ کرده است (جمعاً درحدود یک صد پایگاه) و این امر مناقشاتی را در پی داشته است. نیروهای آمریکایی که علاوه بر جنگیدن و تعقیب تروریستها، دائماً در جهان پرسه میزنند (آموزش میبینند، تمرین میکنند، نقشه میکشند و ژست میگیرند)، دیگر مورد توجه مردم کشور خود نیستند. حتّا پیش از آن که پنتاگون رسماً خود را پلیس جهان اعلام کند، نخبگان سیاسی، لیبرالها و محافظهکاران تصمیم گرفتند که برای اقدامات نظامی ایالات متحده در جهان بودجة اضافی در نظر بگیرند. درخواست حکومت نظامی ژستهای پنتاگون درباره برتری جهانی مطلق ارتش ایالات متحده بر ذهنیت افسران نیز تأثیر گذاشته است. این برتری برای نیروهای مسلح، یک مبدأ یا مقیاسی است که از آن برای سنجش حداکثر توان نظامی خود استفاده میکنند. فرماندهان اطمینان میدهند که اختصاص بودجة کافی برای نیروی دریایی، منجر به برتری بیشتر این نیرو شده و در آینده قادر خواهد بود تا "نفوذ اجتناب ناپذیر" ، "نظارت فراگیر و مقتدر" بر منطقة مانور خود را، چه در دریا، چه زیر دریا، چه در زمین و هوا و یا فضا داشته باشند. یک مقام ارشد وزارت دفاع اظهار میدارد که « ما هنوز بر فضا غلبه نکرده ایم. از آنجایی که فضا «حد نهایی جو زمین» است و ایالات متحده میخواهد بر آن نظارت داشته باشد». وی خواستار اقدامات فوری برای از بین بردن کمبودهای موجود در این زمینه شده است. نظامیگری جدید آمریکا، از طریق گرایش فزاینده به استفاده از قدرت نمود مییابد که به نحو مؤثری منجر به عادیسازی جنگ میشود. از سالهای نه چندان دور، که سندرومی به نام ویتنام به جان پیکرة آمریکا افتاد، دولتهای جمهوریخواه و دموکرات هر دو از اعزام سربازان آمریکایی به خارج از کشور بیم داشتهاند. پس از ظهور فلسفة ویلسونیسم، خودداری از اعمال زور، با وجود دارا بودن تمام لوازم از بین رفت. در کل دوران جنگ سرد، از سال 1945 تا 1988، عملیات نظامی خارج از کشور ایالات متحده به 6 مورد محدود میشد. اما با فروپاشی دیوار برلین، این امر به رویدادی معمولی تبدیل شد که همه ساله روی میداد. در دورة کوتاهی که از سال 1989 (عملیات خلع مانوئل نوریگا) تا سال 2003 و عملیات آزادسازی عراق (براندازی رژیم صدام حسین) به طول انجامید، 9 عملیات مهم نظامی دخالت جویانه انجام گرفته است. البته این تعداد، شامل عملیات بیشمار دیگری از قبیل موافقت بیل کلینتون با پرتاب موشکهای کروز به اهداف نامشخص و در نقاط نامعلوم، بمباران عراق که در طول دهة 90 تقریباً هر روز صورت گرفته و یا مأموریتهای دیگری به صورت اعزام نیرو به روآندا، کلمبیا، تیمور شرقی و فیلیپین نمیشود. روی هم رفته، مداخلهجویی نظامی ایالات متحده، چیزی کمتر از جنون نیست. با توجه به فهرست طولانی این وقایع، مردم آمریکا عادت کردهاند که در روزنامههای صبح، آخرین گزارشات مربوط به مقاله نیروهای آمریکایی با تهدیدات موجود در سایر نقاط جهان را بخوانند، که معمولاً این اقدامات تبدیل به یک جنگ میشود. دولت بوش همواره به طور ضمنی و نیز رسمیً جنگ بر ضد تروریسم را نبردی دانسته که چندین دهه به طول خواهد انجامید و در مورد عراق آن را «دکترین بازدارنده از جنگ» نامیده است. در گذشته، سیاستمداران آمریکایی بارها عنوان کردهاند استفاده از زور محدود به مواردی است که دیپلماسی با شکست مواجه میشود. در حال حاضر، نیز نتیجهگیری میکنند ( سخنان دیک چنی، مشاور رییس جمهور) که «جبر باعث تأثیرگذاری بیشتر دیپلماسی شده و منجر به حل بهتر مسایل میشود.» جورج بوش اظهار داشته است: «بزرگترین درس حملات 11 سپتامبر این بود که این کشور باید به نظامیگری خود ادامه دهد.» مردم آمریکا همواره آمادة پذیرش جنگی دیگر هستند بدون آن که بدانند پایان آن چه موقع خواهد بود و اینکه نظامیگری آمریکا تا چه حد پیشروی خواهد کرد. تعریف جدید جنگ تمایل رو به گسترش تقویت تسلیحاتی درسالهای اخیر، نشان دهندة تعریف جدیدی از جنگ است. این امر سومین نشانة توسعة نظامیگری آمریکا است. تعریف جنگ در قرن بیستم که نویسندگانی چون ارنست همینگوی، اریش ماریاریمارک و رابرت گریوز در جنگ جهانی اول آن را به بربریت، خشونت و زشتی توصیف کرده بودند، تغییر کرد. در جنگ جهانی دوم و جنگ کره و ویتنام، با فیلمهایی چون رستاخیز، رسته و غلاف تمام فلزی، مجدداً این تعریف مورد تأکید قرار گرفت. اشتراک جنگ و هنر این است که هر دو حقیقتی بزرگ هستند. واقعیت اول این است که میدان جنگهای امروزی مانند یک کشتارگاه است و جنگ وسیلهای است که افراد گناهکار و بیگناه در آن با هم از بین میروند. حقیقت دوم که از اولی نشأت گرفته، مبین آن است که خدمت نظام تجربهای اهانتآمیز و مؤسسات نظامی ماهیتی سرکوبگرانه و خشن دارند. پس از سال 1914، تنها فاشیستها جرأت ابراز این واقعیتها را داشتند و تنها آنها برای جنگ و لشکرکشی به عنوان امری طبیعی و وسیلهای که راه را برای رسیدن به مدینة فاضله باز میکند، جشن میگرفتند. اما لیبرالیسم برای پیشرفت حقیقی ، باید چنین مزخرفاتی را رد میکرد. با آغاز قرن بیست و یکم تصویر جدیدی از جنگ پدیدار شد، اگر چه کاملاً جایگزین تعریف پیشین نشد ولی دست کم با آن هماهنگ بود. برای خیلیها، حوادث دهة 90 نشاندهندة آن بود که ماهیت جنگ در حال تغییر است. عصر سلاحهای متمرکز که به زمان ناپلئون باز میگردد و تسلیحات مکانیزه که نتیجة صنعتی شدن بود، به پایان رسیده است. عصر جدید تسلیحات مدرن آغاز شده است و الهام بخش تولید اصطلاحات جدید فرهنگ نظامی است: "جنگها حساب شدهتر ، بدون برخورد فیزیکی، فوق مدرن و حتّا مجازی شدهاند". دیپلماسی جبر، به معنی نکشتن بلکه وادار کردن بوده است. مایکل ایگناتیف استاد دانشگاه هاروارد، در پایان قرن بیستم نتیجهگیری کرد که جنگ به یک "نمایش مضحک" تبدیل شده و به شکل نوعی "ورزش پرطرفدار" درآمده است. حتّا شرکتکنندگان درجنگ، دیگر معنی آن را مردن در راه ارزشها نمیدانند و مفهوم «فداکاری در جنگ به امری نامعقول و مضحک تبدیل شده است.» به طور خلاصه، با آغاز قرن بیست و یکم، پیشرفت تکنولوژی خونریزی بیمورد حاصل از جنگهای طولانی را از بین برد. بنابراین، انتظار میرود که ایالات متحده حق انحصاری این روش جدید جنگیدن را برای خود حفظ کند. حتّا میتوان پذیرفت که کار مترجمان ادبی و هنری وقایع نظامی قرن بیست و یکم برای همیشه خاتمه یافته است. در شرایط موجود، جنگ میتواند انتخابی مناسب و تأثیرگذار، انسانی و حتّا مهیج باشد. درحقیقت، جنگی که در بهار سال 2003 در عراق به وقوع پیوست، در نظر بسیاری یک کارناوال بزرگ، هنر نمایشی و یا شاید بخشی ملالآور از زندگی روزمره بوده است. برتری اخلاقی سربازان این تعریف جدید به افزایش محسوس مؤسسات نظامی و تعداد سربازان باز میگردد، که چهارمین نشانة نظامیگری جدید آمریکا است. از زمان پایان جنگ سرد، نظرسنجیهایی دربارة تمایل عمومی نسبت به مؤسسات نظامی انجام شده است. در حالی که اعتماد به شاخههای اجرایی، کنگره، رسانهها و حتّا مذهب رو به کاهش میرود، علاقه به ادامة نظامیگری در حال افزایش است. در دورة پس از جنگ ویتنام، ارتش پناهگاهی برای آدمهای احمق و کوته فکری بود که نمیتوانستند دنیای واقعی را ببینند. اما در آغاز قرن 21 ، دیدگاه جدیدی ظهور کرد. سربازان تمایل داشتند که خود را با این روش ارزشگذاری اخلاقی، هماهنگ سازند. در نظرسنجی سال 2003 از سربازان دوسوم آنها اظهار داشتند که تصور میکنند اعضای ارتش دارای استانداردهای اخلاقی بالاتری نسبت به مردم کشوری هستند که در آن خدمت میکنند. یعنی برای اولین بار در ارتش، بسیاری اظهارداشتند که درفرهنگی دارای ارزشهای اخلاقی خدمت میکنند. دیدگاهی که براساس آن «نیروهای مسلح دیگر مسئول مردم نیستند»، در نظر بعضی از افسران چیزی بیش از یک رنجش مختصر است. دریا سالار بازنشسته استنلی آرتور، ابراز نگرانی کرده است که: « سربازان و افسران بیش از پیش، احساس میکنندکه ویژه و برتر از جامعهای هستند که در آن خدمت میکنند.» آرتور نتیجهگیری کرد که «چنین تمایلاتی برای ارتشی که برای دموکراسی میجنگد، مناسب نیست.» درزندگی امروز، توجه به سربازان یونیفرم پوش به یک وظیفه اجتماعی تبدیل شده و "عدم حمایت از سربازان" گناهی نابخشودنی به حساب میآید. این تصور اشتباه، باقیماندة جنگ ویتنام است که نیروهای نظامی در محاصرة تفکرات ضد نظامی قرار داشتند. در حقیقت، جریان دموکراسی برای مصون ماندن از انحرافات راه طولانییی در پیش دارد. مادلین آلبرایت خطاب به ژنرال کالین پاول گفت: «فایدة داشتن چنین ارتش فوقالعادهای که شما همیشه فکر آن را در سر دارید چیست، در حالی که نمیتوانیم از آن استفاده کنیم؟» علاوه بر آن، دموکراتها در مقایسه با جمهوریخواهان، نسبت به رهبران نظامی احترام بیشتری قائلند. حتّا دیدگاه فعالان چپ لیبرال دربارة ضد نظامیگری دهة 60 نیز متفاوت است. تقاضاهای مستمر از ایالات متحده برای دخالت در امور کشورهای دیگر، از جانب جناح چپ مطرح شده است. مایکل ایگناتیف مینویسد: «در حال حاضر امپراتوری، آمادة ظهور دموکراسی است». ایگناتیف ایالات متحده را به استفاده از قدرت امپریالیستی برای تقویت قدرت تصمیمگیری و دفع تجاوز از مردمی که میخواهند بر کشور خود نظارت داشته باشند، فرا میخواند. رییس جمهور به عنوان سرکرده گهگاه با وجود عادی شدن جنگ برای مردم، همچنان ماجراجویی نظامی با مخالفتهایی روبرو میشود. برای مثال، در آستانه تهاجم ایالات متحده به عراق در بهار سال 2003، مردم شهرهای مختلف آمریکا در مخالفت با طرح بوش برای دخالت در امور کشورهای دیگر دست به تظاهرات گسترده زدند. وارد شدن ایالات متحده در جنگ مداخلهجویانه، بدون در نظر گرفتن قوانین شورای امنیت سازمان ملل، باعث به وجود آمدن بزرگترین اعتراضات از زمان جنگ ویتنام شد واین در حالی بود که پاسخ جناحهای سیاسی به این رویداد، تماماً در رد آن بود و هیچ یک از شخصیتهای سیاسی، کشور خود را قهرمان این حرکت نمیدانستند. زمانی که کنگره ازاین موضوع حمایت کرد، افرادی که سیاستهای جورج بوش را تعیین میکردند، دستور حمله به عراق را صادر نمودند. برای سیاستمداران ترقیخواه جنگ به معنی آن بود که تنها افراد بسیار شجاع و نترس، جسارت چنین ماجراجویی را دارند. و درحال حاضر، این امربه رویه جورج بوش به عنوان اولین رییس جمهور بلند پرواز، منتهی شده است. درنتیجه، شرایطی که برای رایت میلز در سال 1956 پیش آمده بود، در زمان ما نیز اتفاق افتاده است. میلز چنین نوشت: «برای نخستین بار در تاریخ کشور، مقامات ما از یک «فوریت» صحبت میکنند، بدون این که پایانی برای آن در نظر بگیرند.» با وجود آن که مردم آمریکا همواره تاریخ را به عنوان « یک جریان صلحآمیز که جنگ آن را بر هم زده است» به حساب میآوردند، امروزه طراحی آمادهسازی و اختصاص بودجه برای جنگ به امری عادی و به وضعیتی همیشگی تبدیل شده است و به نظر میرسد که «تنها طرح» قابل پذیرش برای رسیدن به صلح، اسلحة پر باشد.
مقاله
نام منبع: سایت آلترنت - اندرو ج. باسویچ
شماره مطلب: 425
دفعات دیده شده: ۱۵۰۷ | آخرین مشاهده: ۲ ساعت پیش