-
نقش روانی ملی گرایی و خودبرتربینی در شکل گیری سیاست خارجی امریکا
پنجشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۴ ساعت ۱۲:۰۰
چکیده کارکرد و عملکرد سیاست خارجی در حوزههای نظامی و امنیتی در بیشتر مواقع برخاسته از فرهنگ و ویژگیهای ذهنی و روانی جامعه است. بررسی رابطه میان عناصر فرهنگ که از جمله آنها ملیگرایی (ناسیونالیسم) است و جایگاه آن در سیاستهای نظامی، اقتصادی و فرهنگی هر جامعهای و نقش آن در هدایت راهبردها بسیار مهم است. این پژوهش در پی آن است که ملیگرایی به منزله یکی از عناصر فرهنگ امریکایی را ـ که با معنای رایج جهانی آن متفاوت است ـ برررسی کند؛ دولتمردان سیاسی و
چکیده کارکرد و عملکرد سیاست خارجی در حوزههای نظامی و امنیتی در بیشتر مواقع برخاسته از فرهنگ و ویژگیهای ذهنی و روانی جامعه است. بررسی رابطه میان عناصر فرهنگ که از جمله آنها ملیگرایی (ناسیونالیسم) است و جایگاه آن در سیاستهای نظامی، اقتصادی و فرهنگی هر جامعهای و نقش آن در هدایت راهبردها بسیار مهم است. این پژوهش در پی آن است که ملیگرایی به منزله یکی از عناصر فرهنگ امریکایی را ـ که با معنای رایج جهانی آن متفاوت است ـ برررسی کند؛ دولتمردان سیاسی و نظامی امریکا برای خود، نقش تاریخی حساسی در گسترش و جهانگیر شدن ارزشهای ملیاشان قائلند و آنها را صرفاً از جنبه ملی نمینگرند بلکه آن را به تمام جامعه بشری تعمیم میدهند، بنابراین تحت تأثیر ملیگرایی و عظمت ملی، تمدن، ارزش و فرهنگشان خود را از دیگران برتر میدانند. در این راستا، راهبردهای ایالات متحده در قبال کشورهای دیگر که تحت تأثیر عامل روانی ملیگرایی است و نمونه آن را بعد از حوادث یازدهم سپتامبر 2001 مشاهده میکنیم، مورد مطالعه قرار گیرد. واژگان کلیدی: امریکا، منافع ملی، ملیگرایی، عظمت ملی، فرهنگ سیاسی، ارزشهای ملی، بینالمللگرایی. مقدمه بررسی ارتباط و تأثیر عوامل فرهنگی بر سیاست خارجی امریکا از موضوعات مهم و تأملبرانگیز در فهم سیاست خارجی این کشور است. بسیاری از سیاستمداران معتقدند که منافع ملی، هدایتگر سیاست خارجی است ولی باید توجه داشت که منافع ملی نیز توسط ارزشها، ایدهها و عوامل ذهنی در چارچوب فرهنگ هر جامعهای تعریف میشود. کارکرد و عملکرد سیاست خارجی برخاسته از فرهنگ است و سیاست خارجی امریکا نیز به طور مداوم از عوامل فرهنگی تأثیر میپذیرد. در اعلامیه استقلال امریکا به ارزشهایی همچون حیات، آزادی، سعادت، مالکیت و رشد و گسترش آنها به عنوان فلسفه وجودی امریکا اشاره شده است. آنها ارزشهای ملی( ) را جهانی و فارغ از مرزهای جغرافیایی دانسته و سیاست خارجی را در قالب این تفکر میبینند. از دیگر محورهای فرهنگ امریکایی پیشرفت فرد است و آزادی نیز برای تحقق این پیشرفت ارزش مییابد. امریکاییها معتقدند که نژاد آنها برترین نژاد است و فقط مردم انگلستان، ساکسونها و مهاجرین انگلیسی سفید محسوب میشوند. نحوه برخورد با سیاهپوستان، سرخپوستان و مهاجران زردپوست در جامعه و فرهنگ امریکا بازتابی از این تفکر است و آن را به وضوح میتوان در تولیدات هنری و به ویژه فیلمهای سینمایی ساخته شده در ایالات متحده مشاهده کرد. از دیگر مؤلفههایی که در سیاست خارجی و فرهنگ این کشور در خور توجه است، نوعی نگرش مذهبی است که نقش خود را به ویژه در سیاست نومحافظهکاران( ) به خوبی ایفا میکند. به گونهای که «اعتقاد به عیسی مسیح فلسفه سیاسی مطلوب بوش، است، وی نقش ایمان و اعتقادات مذهبی در کمک به حل بزرگترین مشکلات ملتها را بسیار حائز اهمیت میداند و اشاره میکند که آزادیای که ما هدیه گرفتهایم، هدیه امریکا به مردم جهان نیست بلکه هدیه خداوند به بشریت است!»1 از دیگر مؤلفههای مهم در فرهنگ سیاسی ایالات متحده، توجه به ملیگرایی( ) است. ملیگرایی موردنظر آنها با معنای مصطلح آن تفاوت اساسی دارد. به طوری که مردم امریکا فکر میکنند که کشورشان نقش تاریخی حساسی دارد و باید به گسترش و جهانگیر شدن ارزشهای ملی خود اقدام کند. آنها به طرز زندگی خویش که متضمن آرمانهای خاصی است، جنبه ملی نبخشیده بلکه آن را متعلق به کل جامعه بشری میدانند. در بررسی فرهنگ از این دیدگاه، مردم امریکا از همه برترند و افتخار، منافع، قدرت و غرور ملی، شعار اساسی آنها است. در فرهنگ سیاسی امریکا ارزشهای این جامعه که مردم امریکا از آن برخوردارند باید به سایر نقاط جهان نیز گسترش پیدا کند، بنابراین تمدن، ارزش و فرهنگ امریکایی که از دیگران برتر است باید در سطح جهانی همهگیر شود. آنها عظمت ملی را در گسترش ارزشها و فرهنگ ملی خود به خارج از مرزها میدانند. در این مقاله یکی از متغیرهای گوناگون یعنی ملیگرایی و توجه به عظمت ملی در فرهنگ سیاسی امریکا و تأثیر آن بر سیاست خارجی، بررسی میشود. فرضیه پژوهش بر این اساس استوار است که: «ملیگرایی یکی از مهمترین شاخصهای فرهنگی تأثیرگذار بر سیاست خارجی امریکا است.» سؤال اصلی نیز این است که: «ملیگرایی چه جایگاهی در فرهنگ سیاسی امریکا و سیاست خارجی این کشور دارد؟» 1. مبنای ملیگرایی و گرایش به عظمت ملی در سیاست خارجی امریکا سیاست ایالات متحده برای اقناع افکار عمومی این کشور بیشتر بر اسطورهسازی و ایجاد مفاهیم ذهنی استوار است. در این تبلیغات خودستایانه، مردم و دولت امریکا، دولت برتر و منتخب خداوند برای رهبری جهان معرفی میشوند. دولت امریکا در تبلیغات خود، تمدن ایالات متحده و مردمان آن را خیر و دشمنان آن را شر معرفی میکند؛ بنابراین نبرد خود را جنگ بین ظلمت و روشنایی میداند و برای استیلای این فرهنگ برتر از هیچ کوششی دریغ نمیکند. باور یک امریکایی به فرهنگ عالیتر و برتر خود، او را برای استیلای این فرهنگ، از اقدام به هیچ عملی باز نمیدارد؛ بنابراین تجاوز و تعدی به دیگر کشورها، فرهنگها و ارزشهای غیرامریکایی در نزد او عملی درست و بهنجار تلقی میشود.2 تاریخ هر جامعه چیزی جز تجلی فرهنگ آن جامعه نیست. فرهنگ از سه طریق میتواند بر سیاست خارجی تأثیر بگذارد. نخست به صورت تأثیر کل بر کل یا تأثیر فرهنگ بر مجموعه رفتارهای بینالمللی، دوم به صورت تأثیر کل بر جزء یا تأثیر فرهنگ بر سیاستگذاران و سوم از طریق تأثیر نهادهای فرهنگی بر ارگانهای تصمیمگیرنده. فرهنگ به ما اجازه میدهد که اعمال خود را هماهنگ و جهتدار کرده و دیدگاهمان را ارتقا دهیم. همچنین فرهنگ در گزینشهای سیاسی و راهبردی برای رسیدن به منافع ملی تأثیر بسیار زیادی دارد. در واقع میتوان گفت که گاهی منافع توسط فرهنگ و بر مبنای آن تعریف میگردد. درک فرهنگ یک جامعه به ما کمک میکند تا بهتر بتوانیم سیاست خارجی و راهبردهای آن در سطح بینالمللی را درک کنیم. به تعبیر استانلی هافمن سبک ملی، بیش از هر معیار دیگری میتواند در کار تحلیل و تشخیص سیاست خارجی یک کشور مفید باشد. وی میگوید که: «اگر امریکاییها به خود اجازه میدهند در امور دیگران مداخله کنند، به این دلیل است که خود را روی جزیرهای تصور میکنند که باید اطرافیان در حال غرقشدن را نجات دهند. این وظیفه اخلاقی امریکاییها است که به کمک دیگران بروند.»3 سیاست خارجی ایالات متحده برخاسته از فرهنگ، روش و شخصیت ملی و ویژگیهای ذهنی و روانی و به طور عام فرهنگ سیاسی است. بر اساس رهیافت شخصیت ملی و تأثیر آن بر راهبردهای خارجی سه فرض بنیادین مطرح است: 1. افراد هر ملیتی مشترکات عمده شخصیتی دارند که آنها را از مردمان سایر کشورها متمایز میکند. 2. گرایش ملی در طول زمان ثبات خود را حفظ میکند. 3. شخصیت افراد با اهداف ملی، همسویی و ارتباط دارد. این موضوعات نگرش یک ملت نسبت به سایر ملتها را شکل میدهند. بر این اساس مردم و نخبگان امریکا معتقدند که کشور آنها بدیع و بینظیر است و با این بینش مرزهای خویش را با دیگران جدا میکنند.4 اجماع در خصوص سیاست خارجی امریکا در قرن هجدهم و هنگام ملتسازی( ) به دست آمده است. این اجماع به هنگام تعریف از ملیت، ارتباط آن با ملتهای دیگر و جایگاه آن کشور در روابط بینالملل شکل گرفت. در این خصوص آنها در پی تدوین ایده ملت به واسطه ارزشهای ملی، نهادهای مدنی و فرهنگ برتری برآمدند.5 ملتسازی با برتریجویی و سلطه سفیدها و حق رأی آنان و شکلدهی ملیت با توجه به منافع و خواستههای آنان، برتری سفیدها بر سیاهها، غلبه فرهنگ و ارزشهای آنگلوامریکن و شکلگیری رژیم سیاسی مبتنی بر افزایش رشد اقتصادی و حفظ مالکیت خصوصی شناخته میشود. این نگرش که برخاسته از ملیگرایی برتریجویانه است، ایدههای مخالف و ملتهای دیگر را در حاشیه قرار میدهد و درصدد عملیاتیکردن ایده برتری ارزشهای امریکایی است. مسیر سیاست خارجی امریکا در قرن بیست و یکم نیز بر اساس این هدف در جریان است و علیرغم برخی اختلافنظرها در مورد نحوه و شیوه گسترش این ارزشها، سیاستگذاران این کشور نسبت به اشاعه ارزشهای امریکایی و برتری فرهنگی این کشور، اشتراکنظر دارند. سیاست خارجی امریکا در صدد نهادینهکردن امریکاییگرایی در خارج بوده است. توماسپین و سایر رهبران امریکا، کشورشان را صاحب رسالتی میدانند که باید حیاتی نو به دنیا ببخشد. جان آدامز معتقد است امریکا کشوری فوقالعاده است و مقدر شده است تا زرینترین برگهای تاریخ را شکل دهد.6 بزرگترین مفروض سیاست خارجی ایالات متحده این است که آن کشور تافته جدا بافتهای است که باید از دنیا جدا بوده و در عین حال بر جهان غلبه کند. امریکا را (برعکس کشورهای دیگر) خداوند برگزیده و از دیگران جدا کرده است تا الگویی برای پیروی جهانیان باشد. آن کشور به استانداردهایی مجهز است که کشورهای دیگر را باید با آن ارزیابی کرد. تقدیر این است که آنها از هر لحاظ قدرت فائقه دنیا باشند.7 امریکا مظهر دمکراسی و مدلی برای همه ملل دنیا است و این تقدیر الهی است که این نوع دموکراسی جهانی شود. بنابراین آن کشور باید در پی جهانیکردن فرهنگ خویش باشد چه با حقوق و چه با زور و فشار. این تفکر در سراسر قرون اخیر در سیاست خارجی این کشور حاکم بوده است.8 در این راستا امریکاییها همهجا شأنی معلمگونه و منجی برای خویش قائل بوده و برحسب وظیفه برتریجویانه به خود اجازه میدهند در امور دیگران مداخله کنند تا آنها را هدایت کنند.9 استفاده از زور، نیروی نظامی، فشار سیاسی و حتی اخلاقیات ابزارهایی برای نیل به عظمت ملیاند. آنها ارزشهای ملی را جهانی و فارغ از مرزهای جغرافیایی دانسته و در پی جاویدکردن آنند و این موضوع جز با جهانیکردن ارزشها و امریکاییکردن دنیا میسر نمیشود. در قرن بیست و یکم این عقاید در برنامههای سیاسی و نظامی نومحافظهکاران به خوبی قابل تشخیص است. به باور نومحافظهکاران، جهانگرایی و تلاش برای نهادینهکردن ارزشهای امریکایی یک فضیلت است. محافظهکاران این را وظیفه اخلاقی و تعهد اجتماعی امریکا میدانند که باید در سراسر جهان حضور گسترده و همهگیر داشته باشد. به زعم آنان حضوری مؤثر نداشتن در امور بینالمللی در هر شکل آن مذموم و نکوهیده است و امریکا تنها از طریق به عهده گرفتن مسئولیت جهانی و بینالمللی میتواند اشاعه ارزشهای امریکایی را تحقق بخشد.10 واژه ملیگرایی در امریکا با دیگر کشورها تفاوت دارد. آنها ارزشهای ملی خود را در درون مرزهای ملی تعریف نمیکنند بلکه آن را جهانی و فارغ از مرزهای جغرافیایی دانسته و سیاست خارجی و راهبردهای رسیدن به منافع ملی را در جهت این تفکر میبینند. یکی از پیامدهای حادثه 11 سپتامبر مخدوش شدن غرور ملی امریکاییها بود. چرا که به زعم تبلیغات گسترده درباره تواناییهای نظامی و امنیتی امریکا، قلب این کشور آماج هدف قرار گرفت. از آنجایی که در تفکر نومحافظهکاران احیای ملیگرایی و غرور ملی یکی از اصول اساسی محسوب میشود و بعد از این حادثه عظمت ملی امریکا در سطح جهان مخدوش شد، احیای ملیگرایی به صورت یکی از کارکردهای اصلی نومحافظهکاران در دستور کار قرار گرفت. حمله به افغانستان و عراق در قالب احیای ملیگرایی و عظمت ملی در سطح جهانی قابل ارزیابی است.11 2. ملیگرایی و جایگاه آن در نقش جهانی ایالات متحده امریکا به عهدهگرفتن نقش جهانی توسط ایالات متحده از زمان جرج واشنگتن (رئیسجمهور این کشور در سالهای 1797-1789) آغاز شد. این تفکر در زمان توماس جفرسون (رئیسجمهور امریکا 1809-1801) مورد اجماع قرار گرفت. از دید اندیشمندان، جفرسون پیامآور ملیگرایی امریکایی و نخستین کسی بود که غرور امریکایی را برانگیخت. از نظر وی امریکا برای همه جهان، عالیترین نمونه و مظهر آزادی است و بزرگترین خدمت آن به سرزمینهای دیگر آن است که خود را بالاتر از آنها نگه دارد و ملتهای دیگر باید از آن سرمشق گیرند. این نگرش نسبت به جهان، هسته نخستین غرور را در قالب ملیگرایی امریکا نمایان میسازد. جفرسون معتقد بود که خداوند امریکا را به منزله سرزمین موعود برای بهترین بندگان خود برگزیده است.12 امریکاییها کشور خود را همیشه در حال تحول میدانند. آنها به طرز زندگی خویش که متضمن آرمانهای خاصی است، جنبه ملی به معنای مصطلح نبخشیده بلکه آن را متعلق به کل جامعه بشری میدانند. فکر عهدهداری این وظیفه، در کشور امریکا ریشههای عمیقی دارد. در نظر رهبران انقلاب امریکا، این انقلاب تنها علیه انگلستان نبود بلکه برای تنظیم امور بشری برپا گردید. این نحوه نگاه، مسئولیتی را در عمل به گردن آنها مینهد و آن عبارتست از مأموریت امریکا در عرضه مقاصد مزبور به سایر مردم جهان.13 امریکاییها معتقدند نژاد آنها برترین نژاد بوده و عظمت ملی، منوط به حاکمیت ارزشهای آنها و در نتیجه نژاد امریکا بر دیگران است. ارتباط این موضوع با سیاست خارجی این است که حاکمیت تفکر نژادپرستانه موجب سیاست خارجی برتریجویانه نسبت به دیگر ملتها میگردد. اعمالی که برای ارتقای عظمت ملی و تصرف سرزمینهای بیشتر صورت گرفت نیز با تفکر سلسله مراتب نژادی ارتباط داشت. کارهای توسعهطلبانه و مداخلهجویانه در امور دیگر دولتها به منظور گسترش ارزشهای امریکایی از جمله در امریکای لاتین با این تصور صورت گرفت که آنها شایستگی تعیین سرنوشت اسپانیاییها را دارند. بنابراین تفکر نژادی و نژادپرستانه از مؤلفههای هدایتکننده سیاست خارجی امریکا بوده است. آنها آسیاییها و افریقاییها را در سطح پایین سلسله مراتب نژادی قرار میدهند و حتی کشورهایی نظیر ژاپن و چین که امروز به پیشرفتهای درخور توجهی رسیدهاند، امریکا با خطابکردن آنها با عنوان آسیاییهای تازه به دوران رسیده سعی در القای برتری ایالات متحده دارد. نحوه برخورد آنها با ملتها یا نژادهای غیرامریکایی و غیر سفیدپوست حاکی از وجود این احساس در درون آنهاست که تبلور آن را در محصولات فرهنگی تولید شده در ایالات متحده و به ویژه در فیلمهای سینمایی میتوان مشاهده کرد. رهبران ایالات متحده تا پیش از جنگ جهانی دوم به سیاست انزواگرایی اعتقاد داشتند. این سیاست نیز به یک تاکتیک و مصلحتی اتخاذ شده بود تا امریکا با دوری از تحولات جهانی به قدری قدرتمند شود که بتواند در امور جهانی مداخله کرده و ارزشهای خود را گسترش دهد. پس از جنگ جهانی دوم و از دهه 1940 به بعد تغییراتی در حوزه امنیت و گستره آن به خاطر پیشرفتهای فناوری به وجود آمد. جغرافیای سیاسی جهانی با تغییراتی مواجه شد و فاصله میان ملتها کاهش یافت. بنابراین امریکا دیگر نمیتوانست منافع ملی خود را با انزواگرایی محقق بخشد. حفظ کیان امریکا در داخل و خارج، به قدرت و حرکتهای فعالانه بینالمللی نیاز داشت. بنابراین سیاست مداخله و بینالمللگرایی پس از جنگ جهانی دوم در دستور کار قرار گرفت. این سیاست نیز در پی تحقق ارزشهای ملی امریکا در دوران جدید بوده است. دولتمردان امریکا ورود نیروهای شوروی سابق به اروپا را مثل حرکات آلمانیها در جنگ جهانی دوم، به عنوان تهاجم بربرها قلمداد کرده و استالین را همردیف هیتلر قرار دادند. ترومن طراح اصلی این دیدگاه بود. او با صحه گذاشتن بر کارهای ویلسون در جنگ جهانی اول گفت که: «ویلسون اروپا را از شر بربریت نجات داد.» این دیدگاه بیانگر اوج ملیگرایی آنها است. ترومن میگوید که: «هیچ ملتی مانند ما مسئولیتهای سنگین نداشته است. نه کوروش، نه الکساندر یونان، نه هادریان دوم و نه ویکتوریا. وظیفه سنگین ما این است که به عظمتی برسیم که دنیا را از شر توتالیتاریسم نجات داده و به سوی تمدن رهنمون سازیم.»14 او همچنین در قالب حس ملیگرایی امریکایی میگوید: «ما آزادی و مواهب و مزایا را تنها برای خود نمیخواهیم بلکه خواهان سعادت جمیع اقوام و مللیم. لذا سیاست خارجی ما به هم پیوستگی ملل و اقوام است»15 آیزنهاور هم، افریقاییها و آسیاییها را انسانهایی عقبمانده میداند که فاقد تجربه دموکراسیاند. آیزنهاور و وزیر خارجهاش والس معتقد بودند که کشورهای جهان سوم با افتادن در دام کمونیسم به سوی توحش میروند، بنابراین باید سعی کرد در برابر این حرکت مقاومت کرده و رفتار دولتمردان جهان سوم را اصلاح کرد. این نگرش، برخاسته از دیدگاه برتریجویانه آنهاست که در پی ایجاد نظم جدید سیاسی بر طبق عقاید خود هستند. کندی هم معتقد بود که امریکا باید بشر را به آزادی رسانده و یا آزادی بشر را تأمین کند.16 او میگوید: «هدف اساسی ما همان هدف نیاکان ماست و آن دمکراتیزه کردن دنیاست»17 جانسون در سال 1965 برنامه خود را با عنوان جامعه بزرگ مطرح کرد که عبارت بود از توجه به پیشرفت در داخل و تأمین صلح در عرصه بینالمللی. دولت نیکسون، جهان سوم را مجموعهای از ملتهای عقبمانده، احساساتی و یاغی میدانست که اداره آنها دشوار است. هرچند که زوج نیکسون و کسینجر از دیکتاتورترین رژیمها حمایت کردند، این امر تخطی از تثبیت ملیگرایی محسوب نمیشود، بلکه آنها برای حفظ منافع ملی، علایق امنیتی و جلوگیری از شکلگیری جنبشهای چپ و یا استقلالطلب، ضرورتاً به حکومتهای دیکتاتور تن دادند.18 کارتر نیز موقعی به حکومت رسید که جنگ سرد در مقطع حساسی بود. از دیدگاه او امریکا در پی نقطه ایدهالی است و هدفش این است که الگویی برای دیگران باشد و رسیدن به این هدف با سیاست خارجی دمکراتیک میسر میشود.19 کارتر با الگوی خاص خود سعی داشت ارزشهای حقوق بشر، دموکراسی امریکایی، فرهنگ و آموزههای امریکایی را در دنیا گسترش دهد. ریگان با تغییر نگرش نسبت به دوره کارتر، بر قدرت نظامی تأکید داشت. وی معتقد بود، فقط با قدرت نظامی میتوان به اهداف بلند کشور جامه عمل پوشاند. ریگان عظمت ملی امریکا را در سایه تجدید حیات دوباره میدانست. از دیدگاه وی امریکا باید به قدری قدرتمند باشد که دنیا را پیرو خود سازد.20 دولت ریگان ارزشهای معنوی آنگلوامریکن را الهامی جهانشمول برای همه بشریت دانسته، معتقد بود که اگر امریکا دست به قدرت نبرده و با شدت و حدت تمام با دشمنان مبارزه نکند فرصت از دست رفته و ارزشها با مشکل مواجه خواهند شد.21 جرج بوش پدر نیز میراث فکری و عملی گذشتگان را تکرار و احیا کرده و با مناسب دیدن زمینه برای برآورده شدن آرزوی سردمداران گذشته امریکا، نظم نوین جهانی و امریکایی شدن دنیا را مطرح کرد. او در سخنرانی خود در کنگره که بر ملیگرایی تأکید داشت، درباره نظم نوین جهانی گفت: «در میان ملتهای جهان، تنها امریکاست که ارزشهای اخلاقی و ابزارهای لازم برای پشتیبانی از آن نظم را، دارد.»22 دولت کلینتون نیز با پرداختن به مسائل داخلی، حقوق بشر و تجارت بینالملل در پی عظمت ملی بود و از گسترش ارزشهای امریکایی حمایت میکرد، ولی نیل به این هدف را از طریق دیگری جستجو میکرد. کلینتون معتقد بود، امریکا با پرداختن به اقتصاد بینالملل میتواند اهداف بلندمدت خود را محقق سازد. سیاست خارجی امریکا در دهه 1990 در پی مقابله با ظهور یک قدرت رقیب جهانی و تثبیت ارزشها و الگوی امریکایی در جهان بود. پس از روی کار آمدن جرج بوش پسر و گروه وی که به محافظهکاران جدید شهرت دارند، ملیگرایی امریکایی به گونه دیگری در حال گسترش است. این گروه معتقدند که: «دنیا دو راه بیشتر ندارد یا زیر سلطه کامل امریکا قرار خواهد گرفت و یا دچار هرج و مرج و آشوب خواهد شد. ارزشهای جهانی از نظر آنها همان منافع امریکا است. به نظر این گروه سیاستهای کارتر، کلینتون و امثال آنها فقط به اتلاف وقت میانجامد و نمیتواند منافع امریکا را حفظ کند. در مقابل، سیاست افرادی چون ریگان که زمان را از دست نمیدادند و با هر وسیلهای حتی جنگ از منافع امریکا دفاع میکردند شایسته پیروی است. جهان چندقطبی در نگاه این افراد جایگاهی نداشته و ارزشهای بینالمللی نیز مفهوم ندارند. در این تقابل دو قطبی، امریکا با ارزشهای جهانی و جهان خطرناک و فاسد قرار گرفته است. از این دیدگاه، ملت امریکا ملتی استثنایی است و رسالت تاریخی دارد. رسالت این ملت تحقق بخشیدن به سیطره خیر در جهان است.23 در این راستا اقدامات ایالات متحده در جنگ علیه تروریسم بعد از سپتامبر 2001 و نیز ارائه طرحهایی نظیر خاورمیانه بزرگ برای تحقق بخشیدن سلطه و سیطره امریکا بر جهان و گسترش ارزشهای امریکایی بر اساس ملیگرایی این کشور قابل تجزیه و تحلیل است. 3. ملیگرایی و الگوهای سیاست خارجی امریکا به طور کلی از زمان استقلال ایالات متحده تاکنون دو الگوی انزواگرایی و بینالمللگرایی در سیاست خارجی امریکا قابل مشاهده است. اتخاذ هر کدام از این الگوها در مقاطع زمانی معین و در جهت تثبیت قدرت این کشور بوده است. الگوی انزواگرایی که در سالهای ابتدایی بعد از استقلال این کشور بنا نهاده شد، بر این قاعده مبتنی بود که بیش از هر چیز استقلال سیاسی، اقتصادی و رفاه شهروندان باید تأمین شود. درگیری ایالات متحده در اختلافات بینالمللی برای صدور ارزشها، ممکن بود امریکا را ضعیف و تحت نفوذ قدرتها درآورده و استقلال آن را خدشهدار کند. بنابراین حفظ انقلاب در چارچوب مرزهای ملی اولویت داشت. آنها مصلحت را در آن میدیدند که از پذیرش وظایف سنگین خودداری کرده، پس از آمادهکردن زمینه رشد لازم به توسعه ارزشها و گسترش حوزه منافع ملی به سطح بینالمللی اقدام کنند. موقعیت جغرافیایی و دور بودن از اروپا، جوان بودن و نداشتن بنیه اقتصادی، نظامی و دریایی، درگیر شدن در منازعات بینالمللی را غیرعقلایی مینمود. در این برهه توجه به اتحاد و یکپارچگی ملی، اولویت داشت و ملیگرایی در چارچوب مرزهای داخلی تعریف میشد. این الگو که بر اساس دیدگاه رؤسای جمهوری اولیه امریکا و به ویژه بعد از دکترین مونروئه بنا شد، مسیر دیپلماسی امریکا تا پیش از جنگ جهانی دوم را مشخص کرد. ایالات متحده در این دوران به تقویت درونی خویش پرداخت و با توجه به دوری جغرافیایی از جنگهای جهانی اول و دوم، موفق شد تا با قدرت بالای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی در عرصه بینالملل حضوری فعال داشته باشد. این کشور پس از جنگ جهانی دوم سیاست انزواگرایانه را رسماً رها کرد و به سیاست تهدید، نفوذ و مداخله روی آورد. رهبری بلوک غرب در برابر بلوک شرق، حفظ صلح و ثبات جهانی، شکلدهی به سازمانهای بینالمللی، رهبری پیمانهای نظامی و اقتصادی، آزادی تجارت و بازرگانی جهانی و غیره در دستور کار سیاست خارجی قرار گرفت. در واقع ایالات متحده در دوران دوری از تحولات بینالمللی به پیشرفت در خور توجهی دست یافت که زمینه ابرقدرت شدن آن را در دوره بعد از جنگ جهانی دوم فراهم کرد. بنابراین میتوان گفت که هر دو الگوی انزواگرایی و بینالمللگرایی در جهت تفکر قدرت ملی و گسترش ارزشهای ملی امریکا بود که با توجه به مقدورات و محذورات بینالمللی اتخاذ شده بود. الگوی بینالمللگرایی تا زمان فروپاشی شوروی بر رقابت با این کشور و ممانعت از حاکمشدن الگوهای کمونیستی مبتنی بود، ولی بعد از فروپاشی این کشور در دهه 1990 تحت تأثیر نظریه نظم نوین جهانی که توسط جرج بوش ارائه شد، قرار گرفت. فروپاشی شوروی زمینهای را فراهم کرد که نظم نوین امریکایی که بر تحقق ارزشها و عظمت ملی مبتنی است، جهان را به سوی وضعیت جدیدی هدایت کند که مطلوب نظر رهبران گذشته و کنونی این کشور بوده است. جرج بوش در سخنرانی خود خطاب به مردم امریکا در این زمینه میگوید: «ما اروپا را نجات دادیم. فلج اطفال را درمان کردیم. به ماه رفتیم و جهان را با فرهنگ خود آشنا کردیم. اکنون در آستانه قرن جدیدی هستیم و این قرن نام چه کشوری را در صدر خواهد داشت؟ من میگویم که یک قرن امریکایی در پیش داریم.»24 این نظم نوین در دوره پس از سپتامبر 2001 به گونه دیگری در حال پیگیری است. از ژانویه 2001 که گروه نومحافظهکار، کار هدایت سیاست خارجی این کشور را به عهده گرفتهاند، سعی دارند قدرت برتر بینالمللی امریکا را تثبیت کنند. در بخش دوم سند راهبرد امنیت ملی امریکا که پس از حادثه 11 سپتامبر ارائه شد با عنوان آرمانهای حماسی برای شرافت انسانی اصول و ارزشهای جامعه به اصطلاح لیبرال شامل دفاع از آزادی، عدالت، حاکمیت قانون، محدود ساختن قدرت مطلق دولت، آزادی بیان، آزادی مذهب، حقوق زنان، تساهل مذهبی و قومی و احترام به مالکیت خصوصی به عنوان اصول مورد حمایت دولت امریکا در سیاست خارجی اعلام شده است. در واقع، در این بخش از سند، دولت امریکا به نقش مردم امریکا به مثابه منجی جهانی اشاره دارد. کارل ماریا در مقاله خود با عنوان دیپلماسی الهی جرج بوش برای ایالات متحده و رئیسجمهور آن رسالتی الهی قائل شده و ملت امریکا را برگزیده خداوند برای نجات ابنای بشر معرفی میکند؛ ملتی که در برابر شر و بدیها، عامل چیرگی خوبی و نیکی است.25 در دیدگاه حکومت جرج بوش که به شدت تحت تأثیر اندیشههای نومحافظهکاران قرار دارد، انزواگرایی در دوران کنونی مذموم و نکوهیده است و این کشور تنها از طریق بینالمللگرایی و به عهدهگرفتن مسئولیتهای جهانی میتواند اشاعهدهنده ارزشهای امریکا و جهانشمول کردن آنها باشد. نتیجه همانطور که ذکر شد، امریکاییها ملیگرا هستند و عظمت ملی، نقطه ثقل راهبردهای سیاست خارجی و امنیتی - نظامی آنهاست ولی ملیگرایی آنها با معنای مصطلح تفاوتی اساسی دارد. ملیگرایی یعنی اینکه در مردم امریکا این احساس وجود دارد که کشورشان یک نقش حساس تاریخی دارد. عظمت ملی به گسترش و جهانگیر شدن ارزشهای ملی بستگی دارد. ارزشهای ملی آنها زمانی جاودانه خواهند شد که جهانگیر شده و همه ملتها تابع آنها گردند. این امر بدین معناست که امریکا الگویی برای همه ملل است و بنابر تفکرات و آموزشهای القایی که حکومت این کشور در ذهن مردم امریکا ایجاد میکند، این تقدیر الهی است که ارزشهای امریکایی جهانی شوند؛ و باید برای جهانی کردن فرهنگ خویش از تمامی روشهای ممکن استفاده کنند. در طول تاریخ سیاست خارجی ایالات متحده نیز استفاده از الگوهایی همچون انزواگرایی که تا پیش از جنگ جهانی دوم سیاست خارجی بر اساس آن بنا نهاده شده بود و یا بینالمللگرایی که پس از جنگ جهانی دوم اساس سیاست خارجی امریکا شد، برگرفته از تفکر حاکم بر ارزشهای ملی امریکا و ملیگرایی این کشور است. نشانههای این ملیگرایی را امروز در سیاست خارجی این کشور در خاورمیانه و طرحهایی نظیر خاورمیانه بزرگ میتوان مشاهده کرد، که اساس آن بر مسئولیت جهانی ایالات متحده در ترویج ارزشهای ملی این کشور مبتنی است. استراتژیهای نظامی ایالات متحده بعد از 11 سپتامبر به ویژه در مورد عراق حاکی از غرور ملی آنها است. چرا که علیرغم مخالفتهای جهانی در مورد حمله به عراق، این کشور نه تنها توجهی نکرد بلکه وزیر دفاع امریکا، دونالد رامسفلد، دوستان اروپایی خود (فرانسه و آلمان) را با عنوان اروپای پیر یاد کرد، که حاکی از دیدگاه برتریجویانه آنها است. تلاش ایالات متحده برای ایجاد نظام تکقطبی بینالمللی، تثبیت هژمونی امریکا و توجه نداشتن به هنجارهای بینالمللی نیز در ملیگرایی و خود برتربینی فرهنگی این کشور ریشه دارد.یادداشت 1. “The Role of Religion in Bush’s Policies”, http://www.allnews from russia, com/columnists/2003/03/17/44496.html. 2. مجید عباسی اشلقی، «تأثیر عوامل ذهنی بر شکلگیری راهبردهای سیاسی و نظامی امریکا»، فصلنامه علمی و پژوهشی عملیات روانی، شماره 4، زمستان و بهار 83-1382، صفحه 96. 3. احمد نقیبزاده، «فرهنگ، سیاست و روابط بینالملل»، فصلنامه سیاست خارجی، سال چهارم، شماره اول، بهار 1371، صفحه 182. 4. James Maccromick, American Foreign Policy and American Valves, Illionis: F.E.Peacock Publishers, 1985, p. 5. 5.Robert Dahl, Pluralist Democracy in the United States, First Published, Chicago: Round and Mahally Company, 1967, p. 17. 6. Ibid. p. 102. 7. Richard Payne, The Clash with Distant Cultures, New York: state university Press, 1995, p. 22. 8. Deborah Madson, “American Exceptionalism”, First published by Edinburgh university press, 1989, p. 132. 9. احمد نقیبزاده، «تأثیرات تحول نظام بینالمللی بر حقوق بشر»، ماهنامه اطلاعات سیاسی و اقتصادی، سال شانزدهم، شماره سوم و چهارم، آذر و دی 1380، صفحه 36. 10. عبدالمهدی مستکین، «رنسانس نومحافظهکاران»، همشهری دیپلماتیک، شماره پانزدهم، نیمه اول تیر 1383، صفحه 3. 11. جواد وعیدی، «فرود غرور»، همشهری دیپلماتیک، شماره پانزدهم، نیمه اول تیر 1383، صفحه 2. 12. ر. نامور، انقلاب امریکا از اوج تا حضیض، تهران: آذرنوش، 1360، صفحه 247. 13. نعمتا... مظفرپور، «چیستی و کارکرد ایدئولوژی در سیاست خارجی امریکا»، فصلنامه مطالعات منطقهای، سال چهارم، شماره سوم، تابستان 1382، صفحه 48. 14. Michael Hunt, Ideology and U.S Foreign Policy, london: Yale University press, 1987, pp 149-150. 15. Ibid, p 153. 16. Ibid, pp 158-159. 17. Ibid, p 164. 18. مظفرپور، پیشین، صفحه 65-64. 19. والتر لافهبر، پنجاه سال جنگ سرد، ترجمه منوچهر شجاعی، تهران: نشر مرکز، 1376، صفحه 156. 20. Hunt, op.cit, p 185. 21. Maccomick, op.cit, p 125. 22. Hunt, op.cit, p 186. 23. حمیدرضا قائدی، «مروری بر تاریخچه شکلگیری نومحافظهکاران»، همشهری دیپلماتیک، شماره پانزدهم، نیمه اول تیر 1383، صفحه 7. 24. امیر اسدیان، سیاست امنیتی امریکا در خلیجفارس، تهران: پژوهشکده مطالعات راهبردی، 1381، صفحه 68. 25. Carl Marria, “George w. Bush’s Theological Diplomacy”, American Diplomacy, 2003, www. American Diplomacy.org/Mop 28726/n 9876/ n.html.
مقالات مجله
نام منبع: مجید عباسی اشلقی
شماره مطلب: 2263
دفعات دیده شده: ۲۰۸۱ | آخرین مشاهده: ۲ ساعت پیش